#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_2


بی رحمی میخواهد اما چگونه بگویم دیگر بحث آمادگی نیست.تنها دلم میخواهد روی همان تخت یکنفره در آ*غ*و*شت بدون هیچ گونه نزدیکی صبح کنم شب را .تنها میخواهم محرم ساده ای برایم باشی.باهم چای بنوشیم.

از رادین بگوییم.از درسهایش.از نقشه هایت.از شرکت.از لباس های اهداییت.

از ب*و*س*ه نگوییم.از غریزه نگوییم.از همه آنچه یک مرد از یک زن میخواهد نگوییم!

اما او میخواهد و من چگونه بگویم به همین آرامش کوچک راضیم؟ مسخرست.تمام تفکرات اشتباه است اما من بر سر این اشتباه هوو نمیاورم!

دلم نمیاید.میرود.

یاد زندگی مشترک و یاد شبی که قرار است بی رهام سر شود.یادِ…وای یادش خسته میکند این تنِ بی جان را!

- از این وضعیت راضی نیستی؟

سر کج میکند.با همان لحن ملایم و آرامش میگوید:

- کدوم وضعیت؟

شانه بالا میاندازم و سوییشرتش را محکم تر به خود میپیچم:

- همین که باهم نهار میخوریم.کنار هم میخوابیم.چایی میخوریم.حرف میزنیم.دیگه چی باید داشته باشه یه زندگی مشترک؟

چشمانش را طولانی روی هم میگذارد.با همان نگاه بسته میگوید:

- من یه مردم نگار.یادت رفته؟

نه یادم نرفته.فقط دلم میخواهد خودم را به کوچه علی چپ بزنم.همین!

- منم یه زنم.

چرا عصبانی نمیشوی از بی منطقی هایم؟

نگاهم میکند.نزدیک میشود.دستم را میگیرد.میب*و*سد.طولانی و گرم.با لحن گسی زمزمه میکند:

- من میخوامت نگار.این تقاضای یه مرده از یه زن.

چیزی نمیگویم ادامه میدهد:

- من یه مردم و یه مرد …

نفسش را فوت میکند:

romangram.com | @romangram_com