#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_91
- شما یه وقت خسته نشی؟
ابرو بالا میاندازد و با قلدر بازی میگوید:
- جـــان؟ چیزی گفتی؟
این بار نمیخورم… میخندم:
- نه شما راحت باش. همه کارا رو خودم میکنم.
زیر لب با پررویی زمزمه میکند:
- وظیفته.
جیغ میکشم:
- خیلی پررویی.
میخندد:
- همینِ که هست.
میخواهم به سمتش حمله کنم که سریع در را میبندد.
***
کاش یغما نبود و با آزادی لباس میپوشیدم!
خانه را تزئین آنچانی نکردم فقط ده، بیست بادکنک را باد کردم و روی زمین انداختم!
سالاد الویه ای هم درست میکنم و سلفون کشیده در یخچال میگذارم. آینه دستی کوچکم را
نگه میدارم و آرایش ملایمی میکنم. جلوی موهایم را با نانسی فر کردهام… فرق وسط باز میکنم و شال بادمجونی رنگم را سر میکنم! دامن بادمجونی بلند و مانتوی گشاد مشکی هم تن میکنم! ناخنهایم را لاک زده و سری به سوپ میزنم. برای دهمین بار در آینه نگاه میکنم. کمی رژم را پررنگ تر میکنم. پیشدستیها را آماده و روی میز پذیرایی میگذارم.
کار دیگر ی نمانده… روی مبل لم میدهم، صدای موبایلم درمیآید. فیروزه است:
- جانم؟
romangram.com | @romangram_com