#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_63


از کوچه خارج می‌شویم.

- الان داشتم یک ساعت چی می‌گفتم؟

- به این زودی؟

می‌خندد:

- در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.

- استخاره نه؛ اما… کاش میذاشتی برای یه روز دیگه

- چه روز دیگه ای؟

- اوووم؛ مثلاً هفته‌ی دیگه.

ابرو بالا می‌اندازد:

- هه… متاسفم، در ضمن من از تو سؤال نکردم که؛ فقط اطلاع دادم.

سرم را به شیشه تکیه می‌دهم. کمی از مسیر را که طی می‌کنیم. آرام می‌گوید:

- نگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. تنها از بند گ*ن*ا*ه خلاص میشی. این‌قدر فکرای الکی نکن!

همیشه جمله‌اش آبی است روی آتش افکارم؛ اما این بار، از حاج آقا خداحافظی می‌کنیم و من زودتر از رهام پایین می‌روم، در دلم آشوبی است. حس عجیب و جدیدی دارم؛ یعنی ازاین‌پس رهام مال من است؟ من مال رهامم؟ رسمی‌تر؟ عمیق‌تر؟ در ماشین منتظرش می‌مانم! حاج آقا تا دم در بدرقه می‌کند. رهام می‌نشیند و با تک بوقی راهی می‌شود، کمی از خانه‌اش دور است! ترافیک… باز لحظات مرد موردعلاقه‌ام، هی برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. می‌گویم:

- چیزی شده؟

- آره… دوباره زن‌دار شدم…

دو حس متضاد به جانم چنگ میزند. این زن‌دار بودن خوب است؛ اما این “دوباره” خوب

نیست. لبخند نصفه‌ای می‌زنم.

- یا نخند، یا واقعاً از ته دل بخند.

- ولم کن تورو خدا رهام.


romangram.com | @romangram_com