#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_62
نفس عمیقی میکشد:
- این رابطه زیاد درست نیست.
قلبم میایستد. وسط حرفش میپرم:
- یعنی چی؟
میخندد:
- میذاری حرفمو بزنم یانه؟
نگاه نگرانم نگرانتر میشود… ادامه میدهد:
- از لحاظ شرعی. اگر میخوایم بیشتر باهم رفتوآمد داشته باشیم بهتره به هم محرم بشیم؛
فقط یه صیغه… شش ماه!
قلبم، نه میایستد… نه میلرزد. نه تند میزند… من فقط نمیدانم چه باید بگویم. خیره به قالیچه سرمهای گرانقیمت. چه بگویم؟ اینکه میگوید نه سؤال است نه مشورت. این خودِ خودِ امر است! نگاهش میکنم!
- چی باید بگم؟
میخندد:
- چیزی لازم نیست بگی؛ فقط دم در منتظرم!
مات میمانم. بعد از پوشیدن لباسش دم در میرود، من هم دنبالش. نمیدانم چرا اشک میریزم و این قطرهها دست از سر نگاهم برنمیدارند. شالم را مرتب میکنم و کنارش مینشینم. هوای سرد ماشین تنم را بیشتر از قلبم میلرزاند.
- رهام
ماشین را روشن میکند:
- هوم؟
- کجا میریم؟
- پیش یکی از دوستام!
- برای چی؟
romangram.com | @romangram_com