#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_45


- میدونم!

با خنده خبیثی لیپتون را سر جایش می‌گذارم…

- از کجا میدونی؟

یک متر می‌پرم. درست پشت سرم ایستاده. دستم را روی پیشانی می‌کشم و به اپن تکیه می‌دهم:

- وای.ترسیدم!

می‌خندد؛ و دلم می‌خواهد از خنده‌هایش عکس بگیرم.

خودش هم عقب عقب می‌رود و به اپن روبه‌رو تکیه می‌دهد. چند بار سرم را به چپ و راست حرکت می‌دهم و می‌خواهم بگویم که چقدر دیوانه ست و من چقدر این دیوانه را دوست دارم؛ اما… مثل همیشه لب می‌بندم!

- چایی نخواستم خانوم. باید زود برم.

چیزی نمی‌گویم:

- راستی… من پس‌فردا دارم میرم کیش، احداث یه مجتمع تجاریه، یه خواهشی داشتم.

سر تکان می‌دهم:

- مشکلی نیست که رادین بیاد پیشت اینجا؟

خوشحال می‌شوم:

- نه… این چه حرفیه؟ مشکل چیه؟ خیلی ام دوست دارم.

با خنده دستم را به حالت تسلیم بالا می‌برم:

- البته قول میدم که پر حرفی نکنم…

می‌خندد. زیر لب مگوید:

- دیوانه.

بیرون می‌رود و قلب من از این‌همه نزدیکی. نه از نزدیکی جسمش. از نزدیکی نگاهش. زبانش. از همه این‌ها شاد می‌شود!


romangram.com | @romangram_com