#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_39
در نگاهم خیره میشود:
- چرا؟
قلبم میلرزد… دلم میلرزد… دستم میلرزد؛ اما میخوانم با شعر حرف دلم را میزنم:
- چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد.
نگاهش رنگ عوض میکند؛ چقدر سریع… چقدر زود، مات میماند؛ یعنی اینقدر از ابراز علاقهام متعجب شده است؟ نمیدانم رنگم هم مثل تمام بدنم تغییر کرده یانه؛ اما؛ کاش… کاش برود و کاش اینقدر خیره نگاهم نکند.
زمزمه میکند:
- خیلی زوده
نیشخند میزنم، به خودم، به دل بی صاحابم، به تمام اتفاقاًتی که دستبهدست هم دادند تا من و رهام رو به روی هم اینگونه بنشینیم و من چشم در چشمش اعتراف کنم؛ چقدر هم سربسته! صدای رادین نگاهمان را… افکارمان را متلاشی میکند:
- بابا هندونه رو بیارم؟
رهام دستی به گردنش می کشد و آرام میگوید:
- آره بابا… آره.
میخواهد هندوانه را قاچ کند که کارد را از دستش میگیرم و برش میدهم. رهام میرود و صدای موزیک سنتی میآید!
من ماندهام تنهای تنها
من ماندهام تنها میان سیل غمها…
رهام تنها چرا؟ من هستم و یک عالمه دوستت دارم که از لابهلای دندانهایم چکه میکند.
تنهایی چرا لعنتیِ من؟ رادین کنارم مینشیند. با خنده میگوید:
- میشه به من شتری بدی؟
با لبخند میبرم و دستش میدهم. مواظب است که هنگام خوردن روی لباسش نریزد. من نمیدانم چگونه تربیتش کرده است که در این سن مراقب همهچیز هست!
رهام برمیگردد.
romangram.com | @romangram_com