#این_مرد_ویران_است_پارت_2


اخم هایش را در هم می کند.از ابروهای بلند و مشکی اش خوشم نمی آید.به جذبیتش هنگام خشم اضافه می کند و من از این متنفرم.خودش نمی داند چقدر جذاب می شود؛ ولی من می دانم،خیلی خوب هم میدانم.اگرچه اخم می کند،اگر چه ناراحت می شود،اگرچه عصبانی می شود از سرکشی ام،اما باز هم آرامتوبیخم می کند:

- بارها در این مورد بحث کردیم الیسیما.

من هم متعاقبا اخمی کردم،با اینکه می دانستم جذاب نمی شوم:

- خوب می دونی که پام رو بذارم بیرون، شالم خود به خود میره عقب..پس خودت رو زجر نده.

با حفظ همان اخم و تن صدا گفت:

- تا دم در همین خونه متعلق به منه.بعد از اون...مال من نیست!

غیرت را درک نمی کنم.نمی فهمم منظور دوستانم از غیرت داشتن برادرها و پدرهایشان چیست؟!به نظرم این غیرت سام نیست؛ بلکه سام می خواهد قدرت،اختیارات و ماورای حکومتش را به من نشان دهد و هر بار هم همین را با مشخص کردن چارچوب،تاکید کند.به نظرم اگر بقال سر کوچه روی من غیرت داشته باشد،سام غیرت ندارد. سام؛حس می کنم هیچ کس را به خوبی او نمی شناسم.سام متشکل از سه حرف است.سین به معنای سرسام آور،الف به معنای احمق و میم به معنای موذی!.این تمام ماهیت ساماست...سام چیزی جز این نمی‌تواند باشد!

به محض خارج شدن از عمارتش،شالم را عقب می کشم.دسته ای از موهایم را که توی صورتم افتاده بودند،پشت گوشم راندم.قدم به قدم به ابتدای کوچه حرکت کردم.کوچه ساکت است؛این حوالی همیشه ساکت است.انگار ساکنینش مرده اند،جان ندارند،با زندگی خداحافظی کرده اند! من و سام هم دسته ای مستثنی نبودیم.البته سام که نَمیر بود.نسبت به هر نفرینی پروتکت شده بود.

هیچ نفرینی روی او تاثیر نداشت.در واقع امروز می خواستم بروم پیش یک دعاخوانِ معروف.می‌گفتند رد خور ندارد.میخواستم بگویم وردی به جان این سگ جان بخوانند تا جان به جان آفرین تسلیم کند و من نفسی راحت

بکشم.تا من از قفس آزاد شوم و الیسیمای واقعی را به نمایش بگذارم.دست هایم را در جیب پالتو فرو بردم تا کمتر سردم شود.تا به سر کوچه رسیدم،بدون تاخیر،فاریا با آنماشین لپ لپی اش آمد.شدیداً معتقد بودم که آن را از یک لپ لپ شانسی پیدا کرده است. یک ماتیس آبی رنگ با روکش صندلی فسفری.اصلا خوشم نمی آمد.با اینکه از سام متنفر بودم، اما ماشینش را بی نهایت می پسندیدم.ماشین ؛یعنی وسیله ای که سانروفش را هر وقت دلت خواست بتوانی...

با بوقی که فاریا زد،از فکر بیرون آمدم.بوق ماشینش،بی شباهت به بوق کامیون نبود.نمی‌دانستم ماشین بهاین کوچکی،چگونه چنین صدایی را تولید می کند؛فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه حکایت ماتیسفاریا بود.آرام به سمت ماشین رفتم و به سختی خودم را در آن جا دادم.نه اینکه من چاق باشم،ماشین تنگو نفس گیر بود. فاریا تمام دار و ندارش را در همین ماتیس جا داده بود.و بالاجبار صندلی ها را جلو کشیدهبود،جوری که فرمان در معده اش فرو رفته بود...به سمتم برگشت و با لبخندی که پاک نمی شد گفت:

- احوال خانم دائم الکُفری؟

بدون اینکه مانند او لبخند بزنم گفتم:

- اتفاقا امروز برعکس همیشه خوشحالم.

فاریا خندید و گفت:

- اوه یادم رفته بود شما اخم که می کنین یعنی خوشحالین.راستی وقتی عصبانی هستینچیکار می کنین؟حتما می خندینا.نه؟

لبخندی زدم و گفتم:

- خوشم می آد فاریا در هر شرایطی خوی مسخره بودنت رو از دست نمیدی!


romangram.com | @romangram_com