#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_99

حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم...

صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود

" لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند"



و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم



هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم

حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش

_ هيس دختر چته؟!



_ شما اينجايى؟

_ اتاق خودت كه سرويس داره

_ دوسش ندارم من جيشم از دستشويى فرنگى ميترسه

اخم كرد و سر تكان داد:

_ كى مودب ميشى؟



_ ببخشيد شماره يكم ميترسه




romangram.com | @romangram_com