#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_59

صحبت كردن با افى هميشه باعث ميشد بيخودى احساس سرخوشى كنم و دوباره دلم براى يلداى عياش تنگ شود زيادى دختر خوبى شده بودم و اين برايم خوب نبود...



وقتى به خانه رسيدم عمه خوشحال و شاداب خبر داد كه معين يك لب تاب برايم فرستاده است با ديدنش شوكه شدم دقيقا مدل مال خودش بود بهترين مارك و بالاترين مدل فقط رنگش با هم فرق داشت ،

متوجه يك ياد داشت روى جعبه اش شدم



" هديه حسابش نكن ابزار كاريه براى بازدهى بيشتر شركت"



( خاك تو سر چندشت حالا انگار من داشتم از عقده كادو گرفتن از تو ميمردم آخه)



سعى كردم كارهاى فردا را به بهترين نحو انجام دهم بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ام ( گ*ن*ا*ه اصلى) كه تقريبا حداقل هفته اى يكبار ميديمش و هربار بيشتر عاشق آنتونيو باندراس ميشدم تصميم گرفتم بخوابم

صبح با ان



رژى تر از روزهاى قبل بيدار شدم و دوش گرفتم كت زرشكى ام را تن كردم و شال نخى مشكى پهنم را سر كردم كه به مدل موهاى آراسته ام كه به سمت بالا حالت دار شده بود عجيب مى آمد لاك و رژ جيگرى هم واقعا جيگرم كرده بود ، كفش هاى ورنى مشكى پاشنه بلندم را هم پا كردم و به محض رفتن در خيابان مزاحمت ها آغاز شد از جنوب شهر تا شمال شهر همه نوع بودن از موتورى تا مدل بالاترين ماشين !!! پير و جوان

و من باز به خاطر آوردم به لطف داشتن مادرى چون آذر حالم به ميخورد از تمام ه*و*س هاى يك مرد!!!

شركت زياد شلوغ نبود معين هم طبق روال هر روز ساعت ١١ زودتر نرسيد در دلم چه قدر بد و بيراه نثارش ميكردم كه راحت تا اين ساعت ميخوابد و ما را مجبور ميكند خروس خوان اينجا باشيم !!!

با ديدن من يك لحظه مكث كرد و ابرو در هم كشيد سعى كرد جلوى كارمندان ديگر اين بار خود دار باشد

_ قهوه امو بيار




romangram.com | @romangram_com