#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_4

خنده ام گرفت و لپ تپلشو كشيدم

_ كم كم دارى شبيه بادكنك ميشى يكم ورزش واست اصلا بد نيستا

_ اييييييش من دو تا دمبل بزنم ٢ روز بدن درد ميگيرم بعدم آقامون ميگه دختر تپلش قشنگه

_ كله بابا اون آقات ، احمق اون جفنگ چى حاليشه آخه

_اِ اِ اِ يلدا جونى نداشتيمااا به پيشى من فحش نده

واقعا از عشق مسخره آرمين و افى چندشم ميشد ولى خوب اين دختر تنها دوستم بود و سعى ميكردم زياد ناراحتش نكنم ميدانستم ناشيانه و عميق عاشق آرمين شده است، آرمينى كه ميدانستم بدتر از اشكان نباشد بهتر نيست و خدا ميداند از احساسات اين دختر تا چه حد سو استفاده كرده بود براى رسيدن به اهداف مالى و جنسى اش...

بعد از دريافت حقوق آن ماه با افى از باشگاه خارج شديم ميدانست ذهنم باز درگير همين چندر غاز است

_ ميگم دختر خدايى بيا و اين باشگاه رو ول كن بريم ١ باشگاه خفن بالاى شهر ١ پول خوب در بيا ر بابا اين خيلى كم بهت ميده

_ اونوقت هرچى در ميارم بايد خرج كرايه تاكسى بدم تا خونه بعدم حوصله اين بچه مايه دارا لوسو ندارم

_ آخه اين همه سال زحمت كشيدى و خرج كردى اون مدرك كوفتى رو بگيرى كه بياى اينجا واسه چندتا بد هيكل تر از من خرجش كنى اون مدرك اون مدال و مقامات حيف نيست؟

_ نه ميدونى كه حقوق بابا و بانشستگى عمه هم هست من آدم مستمر و پيگير سر كار رفتن نيستم همين جا هم عادت به زور كردم كه ميام

_ معلوم نيست توى اون مخت چيه يلدا كه همه كارات بر عكسه همه عالمه



خنده ام گرفت راست ميگفت من افكارم و عمل كردن شبيه هيچ كدام از ٢٢ساله هاى عالم نبود چون سر تا سر زندگى ام شبيه هيچ كس نبود.

پدرى كه تا ياد دارم بدبخت بود حتى اين بدبخت هم مرا به عنوان فرزند هيچگاه نه نوازش كرد و نه دوست داشت. مادرى كه هر بار در آغوش يك مرد جولان ميداد و در آخر هم عشقش را با يك الدنگ به وجود دخترش ترجيح داد و من را از دور فقط به عنوان فرزند پذيرفت من از اول ابتدايى تا به امروز كه در هر جمع هم سن و يا هم جنس هاى خودم بودم كسى به حقارت و مطرودى خودم نديده بودم من هميشه از بى كسى و بى پدر مادر بودنم شرم داشتم ...

به دانشگاه كه رسيديم هنوز غرق در فكر خودم ودنيايم بودم تمام ساعات كلاس و امتحانم باز خبر از حضور فكر و تمركزم نبود .

آن شب هم به ١ ميهمانى دعوت شدم براى دور شدن از افكارم پذيرفتم اين مهمانى ها جز برنامه تكرارى زندگى ام به حساب مي آمد و چه كسى ميدانست شبى در يكى از همين مهمانى ها سرنوشت زندگى ام براى هميشه عوض شود.

زمان بازگشت به خانه از بوى دودى كه همه لباس هايم را با خود درگير كرده بود مشامم آزرده شد و با خود فكر كردم عمه امشب حتما جورى نفرينم ميكند كه صبح در جا خشك شوم ولى خدا را شكر كردم كه وقتى رسيدم خواب بود، موقع عوض كردن لباسهايم جلوى آينه براى يك لحظه حس كردم خودم را نميشناسم


romangram.com | @romangram_com