#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_2

_ نگران نباش سرم امروز به سنگ خورده سنگ كه نبود ولى با دسته كليدم جورى زدم تو سر خودم كه ديگه به يك بنگى اينقدر رو ندم كه راحت فيتيله پيچم كنه، پرى جون خوشحال باش اشكان قهوه ايم كرد امروز، جورى كه حالا حالاها بو گند بدم بعدم رفت با يك خر تر از من رو هم ريخت آخه ميتونى ديگه تفريح پارتى و دود و آب شنگولى بهش حال نميداد زده بود تو كار كمر به پايين كه من اهلش نبودم و اين دخى جديده بود



چشم هاى عمه از خوشحالى و تعجب مثل تيله گرد شده بود

_ الهى شكر عمه فدات شه بالاخره دعام گرفت پسره رو خودت شناختى ديدى گفتم اين دنبال فقط كثافت كاريه حيف تو دختر خوشگل من نيست با اين جور آدم ها اصلا برو و بيا داشته باشه؟

و باز نطق عمت باز شد و ادامه داد و ادامه داد:

_ به خدا اون دفعه كه دانشگاه تعهد دادى نذر امامزاده عباس كردم كه اين پسره بره بزار تو حد اقل يه پخى واسه خودت بشى ، هر شب كه دير ميومدى جون به لب ميشدم تيپ و قيافه اى كه اون واست ساخته والا تو خيابون همه توف و لعنتت ميكردن خدا صدامو شنيد

_ وايسا وايسا تند نرو چى دارى به هم ور ميكنى گفتم اشكان تموم شد نگفتم ميشم دختر گوشه خون چادر به سر خاله قزى قصه هاى تو!!! بسه ديگه ياسين خوندن نهار چى داريم؟

با عصبانيت و رو برگرداند و غر غر كنان سمت آشپزخانه رفت

ميدانستم اين زن چه قدر همه سالهاى بى مادرى ام برايم نگران بود اما دست خودم نبود انگار عمه پروين تنها بازمانده متهمين پرونده زندگى مسخره و همه بدبختى هايم بود او را به خاطر خواهر مردى فلك زده مقصر ميدانستم مردى كه آه در بساط نداشت و ازدواج كرد و حاصلش فرزندى به بدبختى و حقارت من بود از مادرم از همه عالم بيشتر متنفر بودم اينقدر كه اين تهوع باعث شد آن زن خوشگذران و فارغ از احساس مادرى را روزى براى هميشه بالا بياورم ديگر احساسم به او سِر شده بود ديگر حتى شايسته نفرت نبود واين تنها حس مشترك من و عمه بود هرچند كه علت



خشم و كينه عمه چيز ديگرى بود ...

عمه مقصر بود چون بعد مرگ پدرم هميشه بار بدبختى مرا به دوش كشيد مقصر بود چون هميشه نگران بود چون هيچ وقت زندگى نميكرد چون خيلى سال بود كه يادش رفته بود تمام زنانگى اش را ، از او به خاطر اينكه هميشه خدايى كه جز بدبختى نعمتى به او نداده است را شاكر بود دلخور بودم ، او زيادى براى دنيا و آدم هايش خوب بود انگار آفريده شده بود براى گذشت و خدمت به همه ...

***

دستمال آرايش پاك كن را كه به صورتم كشيدم احساس كردم چند كيلو وزنم كم شد خيره به دستمال استفاده شده كه حال رنگارنگ شده بود ياد حرف عمه راجع به ظاهرم افتادم و چه كسى ميدانست يلدا خودش را زير خروار ها آرايش پنهان كرده است كه كسى نفهمد اين دختر چه قدر بدبخت و ضعيف است من بد بودن را عجيب دوست داشتم ، تنها راه انتقام از روزگار همين است، آن شب براى خودم هم عجيب بود كه خيلى راحت خوابيدم شايد واقعا براى من هم تنها يك تفريح بود كه بى تاب بودنش نبودم و شايد من هم شبيه مادرم راحت ميتوانستم از مردهاى زندگى ام بگذرم، روز بعد هم مثل روزهاى عادى زندگى ام سپرى شد دانشگاه و بعد هم به قول عمه عياش گرى هاى روزانه و شبانه ام ، دوستانم كه از خودم بى قيد و بند تر بودن برايم به مناسبت اتمام رابطه ام با اشكان يك كات پارتى ترتيب داده بودند، همه خانه ميلاد جمع بوديم بساط هر نوع تفريح نا سالمى هم جور بود ، بار دهم بود كه شماره عمه روى صفحه گوشى ام خودنمايى ميكرد با بى ميلى پاسخ دادم

- بله پرى خانم

صداى ملتمس و نگرانش براى لحظه اى دلم را لرزاند

_ كجايى دخترم ؟ حالت بده ؟ مديونى اگه واسه اون بنگى بلايى سر خودت بيارى

از ته دل خنديدم


romangram.com | @romangram_com