#آی_سی_یو_پارت_71
دستی توی هوا تکون داد و گفت: یعنی دیگه اصلا روم نمیشه تو چشمهاش نگاه کنم. به هیچ وجه!
- خب باشه پس بذاریم فعلا آب از آسیاب بیفته، بعدا یه کاری میکنیم. هنوز عزادار هم هست، واسهش سخته.
نگار بدون حرفی روی صندلی نشست. مشخص بود نگرانه. بعد از این همه مدت غرق رویای خودت باشی و آخر
همه چیز برعکس تصوراتت شه، این واقعا نگران کننده بود! با وجود این همه عشقی که توی دل نگار ریشه
کرده، داشتم به قدرت عشق پی میبردم. عشق زیباست؛ اما در صورتی که واقعا عشق باشه!
* * *
ساسان
به دیوار تکیه زدم. همه چیز خسته کننده شده. اینکه کسی رو ندارم، حتی اون برادری که واسهم نقش یه مُرده
رو داره و دختری که واقعا مهربونی و خوبیهاش چشم من رو گرفته بود، حالا عاشقم شده! دستی به صورتم
کشیدم.
خدایا چهطور امکان داره؟ نگار کیه؟ حکمش توی زندگی من چیه؟ چرا از همون اول دلیل محبت هاش رو
نفهمیدم؟ چیکار کنم؟ چشمهام رو روی هم فشردم. تصویرش با او لبخندش توی ذهنم تجسم شد. چشمهام
رو باز کردم. نه ساسان، به این فکر کن باید چیکار کنی. دوباره چشمهام رو بستم و دوباره تصویر اون دختر!
نفس عمیقی کشیدم و با صدای زنگ گوشیم از جام بلند شدم. امیرعلی بود. نمیخواستم باهاش صحبت کنم،
برای همین جواب ندادم. چند بار دیگه هم زنگ زد؛ اما همچنان از جانب من بی جواب موند تا اینکه مسیجی به
گوشیم فرستاد. بازش کردم. نوشته بود: فردا به کوهنوردی میریم. بیا، میخوام باهات حرف بزنم. مهمه!|
حرف بزنه؟ درباره چی؟ آخه چی میتونه بگه؟ گوشیم رو روی مبل پرت کردم و به چهرهی چون مهتاب مادرم که
از توی عکس لبخندش رو تقدیمم میکرد، چشم دوختم. مامان، کمکم کن! خیلی تنهام! نمیخوام دست نیاز و
محبت به سمت کسی دراز کنم! واسهم دعا کن!
* * *
romangram.com | @romangram_com