#هویت_چشم_هایت_پارت_34

پرم از حس دلتنگی
از اشک و گریه بسیارم
از هرچی بین ماس خستس
از این دیوارا بیزارم
***
یه خورده به نظرم نیکان مشکوک میزد(!) تعجب آور بود آخه قبلا ًاز این آهنگا گوش نمیداد !!!!... خندم گرفت به چه چیز هایی هم من حساس شده بودم !!!!!! از ماشین پیاده شدیم به داخل پاساژ رفتیم نیکان گفت :
-خب حالا چی میخوای بخری ؟
-اوممممم ساعت خوبه ؟؟؟ نازگل بیشتر از این چیزا خوشش میاد ...
-آره خوبه ... بریم من یه مغازه ساعت فروشی میشناسم ...
باهم به مغازه ای که نیکان میگفت رفتیم
نیکان - ساعت ها رو قشنگ نگاه کن هر کدومو خواستی انتخاب کن من چند دقیقه جایی کار دارم هر وقت کارت تموم شد یه تک بزن میام اینجا ...
-باشه پس تو برو ...
*((نیکان))*
از نیکی جدا شدمو به سمت اون مغازه به راه اُفتادم اولش به این فکر کردم چه چیزی میتونه اون رو خوشحال کنه ؟؟؟؟ و آخرش هم به این نتیجه رسیدم شاید اون به ساعت و دستبند و این جور چیزا علاقه داشته باشه ولی هیچ وقت یه ساعت یه دست بند و ... نمیتونه هویت آدم رو نشون بده فوقش چند وقت اون شئی و دوست داره و بعد از چند وقت ازش زده میشه و خسته ... پس چیزایی میتونن هویت آدم رو نشون بدن که به معنای واقعی کلمه با ارزش باشن و پایان ناپذیر !!! چیزای معنوی میتونن حتی خیلی بیشتر از چیز های دنیوی که فقط از نظر قیمت ارزش دارن با ارزش باشن و چه چیزی میتونه برای یه خانومِ با وقار و ایرانی و مسلمون با ارزش تر از شخصیتش و نجابتش که اون میتونه یه چادر باشه ، باشه ؟
وارد مغازه چادر فروشی شدم سایز چادر نیکی رو بهش دادم قبلا ً هم از این جا چادر خریده بودم یه چادر عربی ساتن براق گرفتم که در عین ساده بودن میتونست شخصیت یه خانوم رو نشون بده برای من قیمتش مهم نبود برای من اون ارزش معنویش مهم بود هر چند اون چادر خیلی هم ارزون نشد صد و پنجاه تومن هم برای یه چادر چیز کمی نبود بالاخره!!!! (پس قیمتش مهم بود دیگه ؟؟؟!!!!) ... چادر رو گذاشت توی یه نایلون و بهم داد پولش رو حساب کردمو از فروشنده تشکر کردمو بیرون اومدم دنبال یه مغازه کادویی میگشتم که بالاخره پیداش کردم واردش شدمو از فروشنده یه پاکت تزئینی گرفتمو بیرون اومدم از پاساژ بیرون اومدمو پاکت و گذاشتم توی صندوق عقبه ماشین و دوباره برگشتم به همون مغازه ای که نیکی داخلش بود ... به سمت نیکی رفتمو پرسیدم :
-چی شد خریدی ؟
-نه هنوز ... ببین اینو انتخاب کردم خوشت میاد ؟
ساعت و ازش گرفتمو بهش نگاه کردم قشنگ بود یه ساعت نقره ای که شکل قابش قلب بود و با نگین های طلایی و نقره ای و سفید دورش تزئیین شده بود و داخل خود ساعت هم به جای مارک یه حرف اینگلیسی بود N حرف اول اسم نازگل ازش خوشم اومد با اینکه از اینجور چیزا خوشم نمیومد ولی خب باحال و بامزه بود دیگه !!!...
-خب همین خوبه دیگه ... حساب کنم ؟
-پس اگه خوبه که همینو برمیداریم دیگه ...
ساعت و ازش گرفتمو پولشو حساب کردم ساعت و توی یه جعبه ی شیک گذاشتو بعد توی یه پاکت گذاشت پاکت رو ازش گرفتمو دادمش به نیکی سوار ماشین شدیم ماشین رو روشن کردم ...
-ببرمت خونشون ؟
-نه ...
-پس کجا ببرمت ؟
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت :

romangram.com | @romangram_com