#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_93


تو قلبم و فکر و خیال منی

کاش بگی...

با صدایی که توی گوشم پیچید از جا پریدم.

آرسین با تعجب به حرکاتم نگاه کرد. به طرف صدا که پشت سرم بود، رفتم. یعنی چی؟ کسی اینجا نیست فقط یه پنجره بود.

صدای یک مرد بود:

- به سوی پنجره بیایید.

نمی‌دونم چرا، ولی حرفاش عمل کردم و به طرف پنجره رفتم. به آرسینم که می‌گفت چی شده گوش ندادم. کنار پنجره ایستادم و درش رو باز کردم.

صدا دوباره گفت:

- خوشحالیم بانو که به سرزمینتان بازگشتید.

باصدای بلند گفتم:

- تو کی هستی؟ چه می‌خواهی؟

صدا: «بانو، در ذهنتان با من سخن بگویید. نگذارید شاهزاده بفهمند که با من سخن می‌گویید.»


romangram.com | @romangram_com