#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_75
- آری، ایشان خیلی مهربان هستند.
آریانا: «خوب است. به هنگامی که به قصر رفتید، طوری که کسی نفهمد به جناب هاکام بگویید پادشاه آریانا دستور دادند که ایشان، فردا ساعت۱۲، به دریای بیرون شهر بیایند تا یک ملاقات مخفیانه داشته باشیم.»
جونم! گفت پادشاه! خخ اینجا که ملکه داره. پادشاه نداره! پس خلم هست. زدم زیر خنده.
داشت با تعجب نگاهم میکرد. خندهام بیشتر شد.
آخی نازی، از بس خندیدم، اشک از چشمام اومد. بعد از چند دقیقه خندهام قطع شد. اشکام رو پاک کردم و رو بهش گفتم:
-شما میاندیشید که پادشاه هستید، درصورتی که این سرزمین فقط ملکه دارد نه پادشاه!
آریانا بالبخند گفت:
- تاکنون پری دریایی دیدهاید؟
- خیر، ندیده ام؛ زیرا وجود ندارد.
آریانا: «چشمانت را ببند. هرگاه گفتم چشمانت را باز کن.»
چشمام رو بستم. حس کردم از کنارم بلند شد. بعد چند ثانیه گفت چشمام رو باز کنم.
چشمام رو باز کردم. فکر کنم تو بیداری دارم خواب میبینم. چشمام رو دوباره بستم و باز کردم.
romangram.com | @romangram_com