#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_137


تند گفتن:

- بله جناب مشاور.

آریانا: «می‌توانند بروند.»

سربازا اونا رو به بیرون بردن. خیلی سوال برام پیش اومده بود؛ چه‌طور از دستام آتش زده بود بیرون؟

اتفاقاتی که برام افتاده بود، البته با سانسور برای آریانا و هاکام تعریف کردم.

آریانا و هاکام لبخند خوشحالی زدند.

آریانا:«زمانش فرا رسید بانو! حقیقت را امروز به شما می‌گوییم. اول بگذارید شما را به جایی امن ببریم. بعد، همه چیز را خواهید فهمید.»

به کلبه‌ی چوبی روبه روم، خیره شده بودم. کلبه‌ای که وسط جنگل بود.

آریانا:«هورداد، تا به هنگامی که تمام ماجرا حل شود، این‌جا می‌مانی. هم ازخطر دوری و هم آمادگی لازم را پبدا می‌کنی.»

- باشد، لیکن، موضوعی می‌خواستید بگویید، من بی‌صبرانه منتظر سخن شما هستم.

هاکام و آریانا به همدیگه نگاه کردند و بعد من رو به صندلی‌هایی که جلوی کلبه بود، راهنمایی کردند.

سه تاییمون روی صندلی نشستیم و سربازا، پراکنده شدند، تا از ما محافظت کنن.


romangram.com | @romangram_com