#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_27

-من که می دونم بدت نمیاد بریم سراغ همون کار قبل. فقط می ترسی.

-نمی ترسم. دیگه مادرت مریض نیست که پول لازم داشته باشیم. خلاف بی خلاف.

حرفم رو به روی خودش نیاورد. با اشاره به ساندویچ توی دستش گفت: نصف می کنیم.

-گرسنه نیستم.

یکی از ابروهای فندقی رنگ و کوتاهش رو که هماهنگ با رنگ موهاش بود، بالا انداخت و گفت: شازده افتخار بده، یه همبرگر مهمون ما باش.

-جدی گفتم.

-تو همیشه خودت رو واسه ماها می گرفتی... هنوز هم می گیری!

-اخلاقم دست خودم نیست.

-اتفاقاً از همینت خوشم میاد خوُ.

حرفی نزدم. شاید راست می گفت. با وجودی که هیچوقت وضع مالی خوبی نداشتیم ولی جوری بار اومده بودیم که خودمون رو یه سر و گردن از بقیه بالاتر می دیدیم. هم من، هم ویدا و وحید. توی هر جمعی که می رفتیم ازمون تعریف می شد. از زرنگی و باهوشی و اخلاق و هزار چیز دیگه که بیشترش از تعارفات خانوادگی با پدر و مادرمون بود. به خصوص که پدرم ما رو آزاد بار آورده بود و بهمون پر و بال می داد. ساناز وقتی متوجه سکوتم شد، با صورت غمگین گفت: راستش... خیال نکن نمی دونم تو زندون چه خبره. تریپ شازده خانوم کجا و آدم های اون تو کجا!

سرم رو از روی ستون های آگهی شغل بلند کردم و گفتم: من شازده نیستم ساناز.

اما نگاهش به چند متر دورتر بود.ساندویچ رو به دست من داد. نگاهش رو به اطراف چرخوند و وقتی از خلوتی محیط مطمئن شد، مثل آدم هایی که دوست دبستانشون رو بعد از سال ها دیدند به طرف دختری که خیلی تابلو به ما نگاه می کرد رفت. ب*غ*لش کرد که دختر بیشتر از این مشکوک نزنه. باهاش دست داد و دختر کمی آروم تر شد. خب این هم دشت قبل از نهارش بود!


romangram.com | @romangram_com