#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_26
سرش رو با ناباوری تکون داد که موهاش دوباره روی صورتش افتاد و مبهوت بهم خیره شد. بالاخره گفت: سابقه ی کیفری؟!
-بله.
برق عصبانیت توی چشم های درشت شده اش نشست. بدون هیچ حرفی چرخید و با قدم های بلند به طرف در خروج حرکت کرد. بلند گفتم: آقای...
-...
-سابقه ی من چیزی از معلوماتم کم نمی کنه!
بی توجه از در بیرون رفت. خب. انتظار دیگه ای هم نداشتم. بهتر بود خودم رو آماده ی کارهای خیلی معمولی تر می کردم. دوباره نگاه پر حسرتی به اطراف انداختم و بیرون زدم.
با مدارکم از ساختمون خارج شدم و از نزدیک ترین دکه ی روزنامه فروشی، روزنامه ی دیگه ای خریدم. فقط می تونستم روی خودم حساب کنم. هر برنامه ای هم که داشتم، اول باید به زندگی عادیم می رسیدم و بعد شروعش می کردم. اول یه کار و زندگی معمولی و بعد پیش بردن نقشه هام. البته این راهی بود که هر اتفاق غیر منتظره ای ممکن بود توش بیفته.
بی هدف به قدم زدن ادامه دادم. باید کم کم به خیابون ها و شلوغی عادت می کردم. باید به یاد می آوردم که همه ی زندگی توی یه محوطه ی کوچیک و یه اتاق پشت میله ها خلاصه نمی شه. هر چند که بعد از آشنایی با ساناز دیگه خودم رو متعلق به همون قشر تحصیل کرده ی معمولی نمی دیدم. حس می کردم بعد از این همه درس و مطالعه و تحقیق یه جایی به درد خوردم. به چیزی دست پیدا کردم که همه دنبالش بودند و حاضر بودند بهای خوبی بابتش بپردازند. من سه سال پیش واقعاً احساس مهم بودن می کردم. حق با مامان بود. من هنوز از کاری که باعث زندان افتادنم شد، پشیمون نبودم. هیچوقت به اندازه ی اون یک سال کار کردن با ساناز احساس خوشحالی و موفقیت نمی کردم.
توی افکار خودم غرق بودم. وقتی به خودم اومدم که وارد همون پارک همیشگی شده بودم و درست به طرف نیمکت های سیمانی می رفتم. پارکی که با ترنم و نرگس می اومدم و بعد با ساناز. زیر سایه ی یکی از درخت های بلند نشستم و روزنامه رو باز کردم. باید شانسم رو دوباره امتحان می کردم.
چند دقیقه بعد روزنامه از جلوی صورتم کنار رفت و ساناز با لبخند گفت: همینطوری رد می شدم، از روی مانتوم شناختمت!
لبخند بی جونی زدم. کنارم نشست و گفت: ه*و*س قدیم رو کردی؟
-نه.
romangram.com | @romangram_com