#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_23

بعد از چند دقیقه بالاخره از رو رفت و شناسنامه رو از اتاق خودشون آورد. وسایل رو برداشتم و با لبخند گفتم: خیال کن شوهرم دادی.

نمی خواستم ناراحتش کنم اما بغضش دوباره ترکید و تا دم در با گریه دنبالم اومد. سریع از خونه بیرون زدم که بیشتر از این آزارش ندم. همین که در رو بستم، چشمم به بابا با کت و شلوار مشکی افتاد که از سر کوچه می اومد. دلم واقعاً براش تنگ شده بود. من بیشتر بابایی بودم تا مامانی. سر جام میخکوب شدم. پاهام کشش رفتن نداشت. بابا هم سرش رو بلند کرد و از دور نگاهش به من افتاد. توی دستش مثل همیشه پاکت های خرید بود.

شاید اگر یه اخم می کرد، دستم رو می کشید تو خونه و می گفت «جلوی در بده»، از خدا خواسته همون جا می موندم و همه ی برنامه هایی که برای خودم چیده بودم رو فراموش می کردم. اما بابا سر جاش ایستاد. یه قدم به سمتش رفتم و تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم. بابا روش رو ازم برگردوند. سوزش اشک توی چشم هام نشست. برگشتم و با سرعت به طرف انتهای کوچه حرکت کردم. هر چی قرار بود ببینم دیده بودم. اینجا دیگه جای من نبود.

همین که چشمم به لابراتوار بزرگ ساختمون افتاد، فاتحه ی شغل رو خوندم. چطور ممکن بود توی اوضاع خراب کار، این شغل به من برسه؟ هر چقدر هم که به سرنوشت و شانس عقیده داشته باشی باز هم همچین چیزی خیلی بعیده. البته می دونستم حتی پیدا کردن این شغل هم من رو از وظیفه ای که در قبال خودم و خانواده و آینده ام داشتم خلاص نمی کرد. به هر حال باید آبروی از دست رفته ام رو بر می گردوندم.

قدم زدن روی سنگ های سفید کف سالن در کنار مردی که قرار بود سرپرست حرفه ایم باشه، فوق العاده اما استرس آور بود. در واقع اصلاً نمی شد به توضیحاتی که درباره ی شغل و ساختمون و تجهیزات میده تمرکز کرد. وقتی ایستاد و به طرف من برگشت تازه متوجه شدم که الان نوبت صحبت کردن منه.

-بله؟

-نظر شما چیه؟

نگاهی به اوضاع اطراف انداختم. توی اون لحظه تنها نظری که داشتم این بود که باید اون چند تار تیره ی روی پیشونیش رو از جلوی چشمش کنار بزنه و اگه تا چند لحظه ی دیگه این کار رو نمی کرد، خودم دست به کار می شدم!

-من کلاً از این محیط و شغل خوشم اومده.

نمی دونستم جوابم چقدر با بحثی که حواسم بهش نبود، هماهنگی داره. به هر حال مرد بدون حرکت نگاهم کرد و گفت: مدارکتون رو بررسی کردم.

-بله.

-حتماً می دونید که این ساختمون و آزمایشگاه وابسته به یه کارخونه ی بزرگه.


romangram.com | @romangram_com