#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_90
سورن همونجا نشست و آروم گفت : من یه صدای عجیبی شنیدم. فکر کردم تو هم متوجه شدی.
- نه من نشنیدم، چه صدایی؟!
گفت :" یه چیزی شبیه به..." و دیگه جمله شو ادامه نداد و ساکت شد.
- خب چی؟!
آروم گفت : ســیـس، گوش کن!
هر دو ساکت بودیم و داشتیم به محیط گوش می کردیم.اما من هــیچ صدایی نمی شنیدم! خونه توی سکوت مطلق بود...!
اولش فکر کردم سورن داره دستم می ندازه ولی به چهره ش نمی خورد و کاملا جدی به نظر می رسید.چند ثانیه بعد گفت : به نظرت صدای چیه؟
- من اصن صدایی نمی شنوم که بخوام نظر بدم!
سورن – شوخی می کنی؟!!
- معلومه که نه!... تو کم کم داری منو می ترسونی!
سورن – چطور نمی شنوی؟!
دوباره سعی کردم تمرکز کنم تا شاید بتونم اون صدا رو بشنوم اما بی فایده بود.همین لحظه صدای زنگ در رو شنیدیم.از جام بلند شدم اما قبل از اینکه برم درو باز کنم دست سورن رو گرفتم و گفتم : تو برو توی پذیرایی، راجع به صدا هم به مسعود چیزی نگو، من بعدا حلش می کنم.
سورن – باشه...ولی باور کن یه چیزی بود.
- می دونم...
با اینکه چیزی نشنیده بودم اما یه حسی بهم می گفت سورن داره راست میگه.اگه اتفاقی عجیب تر از این هم میفتاد دیگه تعجب نمی کردم!
سریع رفتم و درو باز کردم.همونطور که حدس می زدم مسعود بود.با یه لبخند ملیح و یه جعبه شیرینی پشت در وایساده بود.
مسعود – سلام، حاضرید؟
romangram.com | @romangram_com