#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_61

- من 25 سالمه.

دایان – منم همینطور ...( به فرومند اشاره کرد )...مهبد دو سال از من بزرگتر ِ.

- ام...خب، میشه بگین مشکل تون دقیقا از چه زمانی شروع شد؟!

مهبد – بله...فکر می کردم یکی دو ماه بعد از ازدواج مون.اون زمان تازه به این خونه اومده بودیم.

- اوایل چه اتفاق هایی براتون میفتاد؟

مهبد – یادمه یه شب من و دایان طبقه ی بالا بودیم که از آشپزخونه سر و صداهای عجیبی شنیدم.انگار یکی داشت همه ظرف ها رو از کابینت ها بیرون می ریخت و می شکست...هر دو مون صدای شکستن ظرف ها رو می شنیدیم.زود خودمو به آشپزخونه رسوندم که یهو سر و صداها قطع شدن و دیدم هیچ ظرفی بیرون کابینت ها نیست.همه چیز خیلی مرتب سر جاش بود! اولش فکر می کردم خیالاتی شدم ولی دایان هم اون صداها رو شنیده بود.این برای من جای هیچ شکی رو باقی نمی ذاشت.

دایان – بعضی وقتا هم من یه چیزایی می شنوم...به غیر از جا به جایی وسایل.مثلا بعضی شب ها حس می کنم یکی توی خونه مون داره راه میره...یا یه نفر توی گوشم یه چیزی رو زمزمه می کنه.

- یعنی باهاتون حرف میزنه.

دایان – بله ، فکر می کنم.

- متوجه هم میشین چی میگه؟

دایان – بیشتر توی خواب و بیدار این صداها رو می شنوم...حس می کنم یه نفر کنار گوشم داره آروم اسممو زمزمه می کنه.اولش فکر می کردم مهبد ِ اما وقتی چند بار این موضوع تکرار شد فهمیدم صداش خیلی عجیبِ.مثل آدم کر و لالی که تازه یاد گرفته حرف بزنه!

- آزار و اذیتش فقط در همین حد ِ؟ مثلا جا به جایی وسایل و سر و صدا، یا اینکه به خودتون هم آسیب زده؟

مهبد – اولش فقط سر و صدا بود و بعد ِ چند ماه کلا همه چیز تموم شد. ما فکر می کردیم اون موجود دست از سرمون برداشته اما بعد از تولد یک سالگی پسرمون دوباره آزار و اذیت هاش شروع شدن ، تا همین چند وقت پیش که به خودم آسیب زدن.

- چجوری بهتون آسیب زدن؟

مهبد – یه شب ، نزدیک ِ ساعت نه بود که داشتیم تلویزیون می دیدیم.دایان رفت توی آشپزخونه و چند لحظه بعد با نگرانی منو صدا زد.فورا رفتم آشپزخونه و دیدم یخچالی که دو نفری به زور میشه حرکتش داد رو بدون ِ اینکه حتی ما متوجه بشیم اوردن وسط ِ آشپزخونه! با دیدن اون وضعیت دیگه هیچ کدوم مون نمی تونستیم اینجا بمونیم برای همین تصمیم گرفتیم بریم خونه ی مادرم.من رفتم توی اتاق تا یه سری از وسایلمو جمع کنم که یه نفر محکم زد توی کمرم.ضربه ش به قدری محکم بود که روی زمین افتادم و چند لحظه بعد دوباره ضربه ی محکمی به شکمم خورد.با هر بدبختی ای که بود تونستم وسایلمو جمع کنم و از خونه بریم.

- وقتی از اینجا رفتین اتفاقی براتون نیفتاد؟

مهبد – نه...به هیچ وجه.

داشتم به حرفای مهبد فکر می کردم که با نگرانی پرسید : به نظر شما مشکل چیه؟ما باید چی کار کنیم؟

romangram.com | @romangram_com