#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_12
- چرا؟
سورن – باید بریم سر ِ کار.
- از امروز؟!
سورن – آره دیگه، یارو منتظرمونه.
گرچه دوست نداشتم اما مجبور بودم.فرصتی بود که به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم.به زور از جام بلند شدم و با سورن رفتیم توی اتاق تا مزاحم خواب مسعود نشیم.
روی تخت نشستم و سعی کردم بیدار بمونم!
- برات صبحونه درست کنم؟
سورن – نه نمی خواد.الان استرس ِ نرسیدن دارم، از گلوم پایین نمیره.بهراد فقط سعی کن لباست رسمی باشه.ترجیحا هم کت بپوش.
- خودم می دونم، پخمه که نیستم!
سورن – پس زود حاضر شو، مدارکتم بیار.باید یه سر هم بریم خونه ی من تا لباسامو عوض کنم.
پنج دقیقه ای آماده شدم و راه افتادیم.طولی نکشید که به خونه ی سورن رسیدیم و اونم کاراشو انجام داد...
- ساعت چند باید اونجا باشیم؟
سورن – هشت.
- خوبه، بیست دقیقه وقت داریم.
سورن – راستی دیشب ، حوالی ساعت سه از اتاق ِ زیرشیروونی صدای راه رفتن میومد! متوجه شدی؟
- نه، خیلی خسته بودم.
سورن – اما من شنیدم، یه ذره هم ترسیدم.ولی شما دو تا عین خرس خوابیده بودین.
romangram.com | @romangram_com