#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_10


مهراب – یه خبر خوب برات دارم، حدس بزن چیه؟

تا خواستم مثلا حدس بزنم و جواب بدم خودش گفت : نمی خواد حدس بزنی، خودم میگم.امروز یه مریض داشتم که فهمیدم مشکلش جن زدگی ِ.

- خب به سلامتی.

مهراب – منم آدرس و شماره ی تو بهش دادم.احتمالا فردا میاد سراغت.خوشحال شدی، نه؟!

- اِی...اما یه ذره استرس دارم.

مهراب – مهم نیست، درست میشه.

- حالا مشکلش چی هست؟

مهراب – اینی که اومده بود پیش ِ من بابای طرف بود،خودشو ندیدم.ولی مثه اینکه حالش زیاد خوب نیست.از حرفاش فهمیدم مشکلش افسردگی و این چیزا نیست...به هر حال این کِیس دست ِ تو رو می ب*و*سه.ببینم چی کار می کنی.

- باشه، سعی خودمو می کنم سوتی ندم.ممنون که خبرم کردی.

مهراب – خواهش می کنم.سلام برسون، فعلا...

قبل ِ اینکه باهاش خدافظی کنم گوشی رو قطع کرد.

- نمی دونم این مهراب چجور روانشناسی ِ که اصلا به حرف آدم گوش نمیده!

سورن – چی شد؟ واست سوژه گیر اورده؟

- آره، از شانس بد همین روز اولی همه ی ملت جن زده شدن!

سورن – اشکال نداره.دیر یا زود باید باهاش رو به رو میشدی.فقط مواظب باش خیط مون نکنی.

- چشم جناب.

سورن – خب دیگه، حالا هم پاشو برو غذا رو ردیف کن...خیلی گشنمه.


romangram.com | @romangram_com