#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_95


مسعود ،من و سورن رو جلوی خونه پیدا کرد و سوییچ ماشین رو به سورن داد و پیاده رفت.

- به نظرت نعل اسب با نعل خر فرق داره؟!

سورن – نمی دونم! واسه چی؟

- می خواستم ببینم این نعلی که امیرمحمد بهم داده مال خره یا اسب؟

سورن مشتاقانه از آشپزخونه اومد بیرون و کنار من نشست.

سورن – اَ...ببینم،نعل بود؟! فکر نمی کنم مال اسب یا خر بودنش فرق داشته باشه.به نظرت روش چی نوشته؟

- متوجه نشدم.به نظر نمیاد از سوره های قرآن باشه.یه چیز نامفهومه...فک کنم سر کارمون گذاشته.

سورن – بلاخره می ندازیمش توی آتیش... معلوم میشه سر کاریه یا نه!

- اینارو ولش کن، ناهار چی گذاشتی؟

سورن – برنج دم کردم...تن ماهی هم داریم.بی خیال...فردا شب عروسیه دخترعمه ته.خوشحال نیستی؟

- نه! من چرا خوشحال باشم؟! مسعود که نگفت فردا شب!

سورن – همینجوری یه چیزی گفتم.مسعود به من گفته بود قبلا... .اتفاقا برای فرداشب یه مدل موی خیلی باحال واسه ت در نظر گرفتم.

- نه تو رو خدا ! نمی خواد...همون یه بار واسه هفتاد پشتم بسه.

سورن – به جون تو این دفه فرق داره.خیلی رسمی تره...

- رسمی تر؟!! مگه اون دفه رسمی بود؟ اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم؟! آره بابا...تو درست میگی.

بعد از ناهار،من و سورن هر دو مون چپه شدیم و تا غروب خوابیدیم.من که از دیشب هنوز خسته بودم، به هیچ وجه نمی تونستم جلوی خواب رو بگیرم.غروب هم که هوا تقریبا تاریک شده بود تصمیم گرفتیم بریم خونه ی من تا آخر شب مراسم نعل رو با حضور هم برگزار کنیم! گرچه واقعا احمقانه بود...

romangram.com | @romangram_com