#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_54
سورن – می دونم دیگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،می خوام بخوابم.
- شوخی کردم بابا.بی جنبه.راستی الان دوربین ها روشنه؟
سورن – نه دیگه.دو تا گردن کلفت اینجا خوابیدیم،دوربین می خوایم چی کار؟
- شاید وقتی خوابیدیم بیاد...کسی چه می دونه.
صبح حوالی ساعت نُه از خواب بیدار شدم.چشمام به شدت می سوخت.فکر کنم این لنزه فاسد شده باشه.باید فکر یه جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو شونه م.
- ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
- چی کار می کردی؟
سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
- خب حالا چه جوری بود؟
سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
romangram.com | @romangram_com