#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_48
سورن رو به من گفت : عجب استادیه! اومده پارتی.
- از اوناست که خیلی احساس خاکی بودن می کنه.
سورن – آره اما باید مواظب باشه،ممکنه بارون بیاد گِل بشه.
- باحال گفتی.
سورن – مرسی.
سیما که دیگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنایه آمیز به میترا گفت:من میرم پیش بچه ها.پیشنهاد می کنم تو هم حتما بیای.
من هم لیوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون ش*ر*ا*ب سبزه بیار.تا حالا ندیده بودم...می خوام عقده گشایی کنم.
سورن – اَ...راس میگیا.منم ندیده بودم.برم برای جفت مون بیارم.
واقعا خودم روم نمیشد برم بیارم.چون سورن با کسی تعارف نداره فرستادمش.اونم سریع لیوان هامونو برداشت و رفت سمت میز.من و میترا هر دو سکوت کرده بودیم.دوباره خم شدم تا پاکت سیگارمو از روی میز بردارم.یه جوری بهم نگاه می کرد.پاکت سیگار رو طرفش گرفتم...
- سیگار؟
میترا – نخیر! سیگاری نیستم.
- اوه ببخشید.آخه یه جوری نگاه می کردید فکر کردم شاید سیگار می خواید.
میترا – داشتم به موهاتون نگاه می کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
میترا – مشخص بود.ببخشید یه سوال بپرسم ناراحت نمیشید؟
- ممکنه بشم.
romangram.com | @romangram_com