#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_40
سورن – اتفاقا جنبه ی دخترکُشش همین جاست.بدبخت الان خیلی خوشگل شدی.فک نمی کردم قیافه ی گهت انقد خوشگل باشه.
- قیافه ی گهم یا قیافه ی خودم؟
سورن- خیلی بی مزه ای.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن این رنگ ها فانتزیه.چند بار بشوری میره.وقتی پاک شدن بیا واست یه رنگ دیگه بزنم.
- نه قربونت.همین برای هفتاد پشتم کافیه.
سورن – چی چیو کافیه؟! دفه ی دیگه می خوام آبی بزنم.
- یا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ی بعد نمی کشه.
سورن – خواهیم دید.فقط یادت باشه با این مدل مو لباسای خفن بپوشی.اون کاپشن چرمی اسپُرتت خیلی بهش میاد.
- دیگه اونش به خودم مربوطه.
سورن – از ما گفتن بود.
بعد از کلی غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بیرون.کوچه یه کم شلوغ بود.یه لحظه افسوس خوردم از اینکه چرا ماشین رو نیوردم!! با این موها یه کم معذبم.به قرطی بودن عادت ندارم.
به کوچه ی خودمون که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم.این کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق این ویژگی شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمی داشتم تا سریع تر برسم.نزدیکای خونه بودم که یهو یه نفر صدای زد "آقای ماکان"!
اَی بخشکی شانس!
- سلام آقای اسدی.خوبین؟
اسدی – سلام آقا! تو خوبی؟ چه خبر؟ نفهمیدی کی شیشه ی خونه تو شکسته بود؟
- نه متاسفانه.
اسدی – شاید بچه ها بوده باشن.
romangram.com | @romangram_com