#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_4


- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می گیرن.

سورن – این ینی نمی ری؟

- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود)

سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...

- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.

سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.

- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.

سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.

خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!

متنفرم از اینکه به خاطر یه حماقت قدیمی دستم بندازن.اون موقع سنم پایین بود.آدم وقتی سنش پایین باشه ممکنه از یه آدمایی خوشش بیاد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شاید هم اگه نسترن به من نمی گفت "نه" نظرم برنمی گشت و همچنان عاشقش می موندم.نمی دونم...مهم هم نیست چون به هر حال این موضوع خیلی وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خیلی کم بهش فکر کردم.اما الان یه کم می ترسم...نکنه دوباره ببینمش و نظرم عوض بشه؟...البته دیگه فایده ای هم نداره چون نظر اون که عوض نمیشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غیرقابل تحملم تا منم که شخصیتمو از سر راه نی.بهش حق میدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ایده آلی که اون می خواد نبودم و نیستم.

کاش قبول نمی کردم برم،الانم روم نمیشه کنسل کنم.شاید هم زیادی دارم سخت می گیرم.فوقش میرم اونجا یه گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم.اما کاش به همین سادگی بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چی؟ مطمئنا نمی تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر یه شب اعصاب خودمو به هم بریزم.بهتره بی خیالش بشم...تا فردا شب یه کاری می کنم.

حوالی ساعت 12 شب بود.خیلی خسته بودم با اینکه اون روز کار چندانی هم نکرده بودم.بدون قرص و چیز خاص دیگه ای هم راحت می تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روی تخت و یا یه مکان خاصی بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون همیشه ازش سقوط می کنم.باید ردش کنم بره.اساسا هر جای خونه که غش کنم همونجا می خوابم.اون شب طبق معمول جلوی تلویزون ولو شدم.می خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بیدار بشم برای همین ساعت رو روی ساعت 7 صبح تنظیم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توی خواب و بیداری صدای اذان رو شنیدم و متوجه شدم که نزدیکای صبحه.بعد چند دقیقه، خوابِ دو نفر رو دیدم که از اطرافم صداشون رو می شنیدم.

داشتن به همدیگه می گفتن :"بیا ساعت رو دست کاری کنیم یه کم سر به سرش بذاریم".فقط چند ثانیه صداشون رو شنیدم.توی خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم یه نگاهی به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگین شد.

...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.سریع صداشو قطع کردم.از صدای زنگش متنفرم.بعد از چند ثانیه کش و قوس یه نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ای بابا این که هشت و نیمه!!! یک ساعت و نیم دیرتر زنگ زد.یه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نیست کسی ساعتو دست کاری کرده باشه.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمی کنم راست باشه.

از همین اول صبح دارم بدشانسی میارم چه برسه به شب! بعد اینکه یه نیم نگاهی به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوی آینه یه نگاهی به صورتم انداختم...خدایا چقدر حس می کنم معمولی ام.خدا رو شکر که در حین پیشرفت جوامع بشری این لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشمای خودم مشکیه اما جالب نیست برای همین لنز آبی پر رنگ می زنم...شاید اینجوری بهتر به نظر برسم! از موهای بلند هم متنفرم و یقین دارم که اصلا بهم نمیاد برای همین همیشه موهام کوتاهه و همیشه هم می زنمشون بالا...چون وقتی موهامو می ریزم توی صورتم افتضاح به نظر می رسم.

به دانشگاه که رسیدم همش اطراف رو نگاه می کردم تا سورن رو پیدا کنم.نمی دونم چرا توی دانشگاه بعضی ها انقدر خودشونو گم می کنن!!! واقعا جای تعجبه.این همه خودنمایی همراه با خودفروشی لازمه واقعا؟ سال اولی ها رو که از شصت فرسخی میشه تشخیص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بی خیال...

romangram.com | @romangram_com