#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_31
زدم زیر خنده و گفتم : نه چون خوشگل نیست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غیرتی بشم،نه زنم.هر چی می گذره هم بیشتر ازش متنفر میشم.
سورن – بس که خری.من که چند بار دیدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشمای آبی...
- بسه دیگه...حوصله ی این حرفا رو ندارم.در ضمن باید بهت بگم که خیلی هیزی!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست میگی.
- نزدیک خونه ت نگه دار،بقیه شو خودم میرم.
سورن – تا خونه می رسونمت،من پیاده میرم.نمی خوام خونِت بیفته گردنم.
- هر جور راحتی.
وسط اتاق،جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.داشتم از گشنگی تلف می شدم اما حوصله ی غذا درست کردن نداشتم.خدایا چی میشد الان یکی بود واسه من یه قرمه سبزی حسابی درست کنه! در حال حاضر این بزرگترین آرزومه...سعی کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م میشد.
فکرم رفت سمت بابام...توی این چند سالی که از خونه زدم بیرون دوست نداشتم زیاد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شاید کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.یادمه بابام همیشه بچه های دیگه ی فامیل رو توی سر من می کوبید.نمی دونم اونا چی کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غیر از اینه که اونا فقط زبونشون درازه! یادمه بچه که بودیم کیوان و علیرضا و نسترن و نسرین همش از سر و کول هم بالا می رفتن.من علاقه ای به در جمع بودن نداشتم و همیشه بهم انگ بی عُرضگی می زدن! واقعا مسخره ست...حتما باید مثل میمون از سر و کول بقیه بالا می رفتم!!
یادمه هفت یا هشت سالم بود.اون زمان خونه ی ما و عمه مریم چند خونه با هم فاصله داشت.یه بار که داشتم با کیوان توی حیاط خونه مون بازی می کردم،در حین بازی از پله ها هولم داد و روی زمین افتادم.دست راستم درد شدیدی داشت.به حدی که نفسم بالا نمیومد.دوست نداشتم جلوی کیوان گریه کنم...هم غرورم اجازه نمیداد و هم می ترسیدم تا یه عمر مسخره م کنه.دیگه بازی رو ادامه ندادیم و رفتم خونه ی خودمون.به مامانم گفتم که دستم خیلی درد می کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بیاد و باهاش بریم پیش دکتر.اون زمان بابام خیلی دیر از سر کار بر می گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شدید ساختم تا اینکه بابام اومد.بعد از اینکه خیلی ریلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خیلی درد می کنه،بیا ببرش دکتر".بابا سیگارشو روشن کرد و با بی خیالی گفت :"خودش خوب میشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چمه! توی اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زیرش برمی داشتم شدیدا درد می گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعی کردم خیلی آروم آستینم رو بالا بزنم تا ببینم دستم چه شکلی شده.به آرومی آستینمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ یه کم برآمدگی داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهمیتی نمیده.تا اینکه صبح شد و مامان منو برد پیش دکتر.
دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمی خوام ببخشمشون.برای من انتقام از بخشش شیرین تره.به بابام که زورم نمی رسه اما امیدوارم یه روز بتونم حال کیوان رو بگیرم.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبی؟
- ممنون،تو خوبی؟
سورن – آره...بهتر شدی؟
- گفتم که...خوبم.
romangram.com | @romangram_com