#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_150
مسعود – لابد تهدیدش کرده... وایسا خودش بیاد...بهت ثابت می کنم.اون موقع رفیقتو بیشتر می شناسی.
فقط خدا خدا می کردم جلوی نسترن و کیوان دعوا نکنن یا حداقل اونا متوجه نشن.هنوز بابت اون شب خجالت می کشم چه برسه به اینکه یه دعوا هم بهش اضافه بشه!
صدای زنگ خونه به گوش رسید.مسعود ، کیوان رو صدا زد تا درو باز کنه.چند ثانیه گذشت...مسعود می خواست از اتاق بره بیرون که دستشو کشیدم و گفتم : مسعود قول بده که دعوا راه نمی ندازی...
مسعود دستشو کشید و گفت : نمی تونم قول بدم!
قبل از اینکه مسعود از اتاق خارج بشه، سورن اومد توی اتاق.
سورن - سلام.
مسعود – علیک سلام !
سورن – بهراد کتابو بده من عجله دارم.
مسعود – یه دقیقه بشین باهات یه کار کوچولو دارم.
هر سه تامون نشستیم.من نزدیک پنجره بودم.مسعود با فاصله ی کمی کنار من نشسته بود و سورن هم رو به روی ما بود. توی اون شرایط ترجیح دادم سرمو بندازم پایین و سیگار بکشم...
مسعود – چرا نمی خوای مشکل بهراد حل بشه؟
سورن – چرا نباید بخوام؟!!
مسعود – خودت از امیرمحمد خواستی که راه غلط به ما نشون بده!
سورن – ببخشید مسعود جان ! سعی نکن اشتباه خودتو به من بچسبونی؟
مسعود – کدوم اشتباه؟
سورن – تو بودی که امیرمحمد رو معرفی کردی...! اونم چند تا راه حل خجالت آور پیشنهاد داد!
romangram.com | @romangram_com