#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_141


پسرا خیلی سرد باهامون احوالپرسی کردن و سریع رفتن.فکر کنم تحمل من و سورن شدیدا براشون سخت بود.

سیما – از شانس شما کلاس تشکیل نمیشه.

سورن – بله می دونیم.

سیما – واقعا؟

سورن – بله بچه ها گفتن...

سیما – من و میترا می خوایم بریم بوفه یه چیزی بخوریم.

دست سورن رو به طرف خودم کشیدم و گفتم : سورن بهتره دیگه وقت خانوما رو نگیریم...

میترا – نــه ! ینی منظورم اینه که خوشحال میشیم شما هم بیاین.

- ممنون.مزاحم نشیم بهتره.

سورن – به شرطی که مهمون شما باشیم...

اون لحظه بود که به پُررویی سورن پی بردم!فک کنم سیما هم همین حس رو داشت...چهره ش یه جوری بود که انگار می خواست دک و دندون سورن رو خورد کنه.

میترا – بله حتما.

این وسط سورن و میترا خیلی خوشحال بودن.غلط نکنم این حرفا و رفتارشون هم هماهنگ شده بود! عجب آدمای علافی...!

همگی رفتیم سمت بوفه ی دانشگاه که دیدیم بسته س.از خوشحالی دلم قنج رفت...دو قدمی جیم زدن بودم که سورن پیشنهاد داد بریم کافی شاپ کنار دانشگاه.وقتی دیدم تا این حد مشتاق با هم بودن اند، چونه نزدم.بذار دل شون خوش باشه... با خودم گفتم این همه خونه ی سورن چتر شدم،بذار یه بار هم به حرفش گوش کنم.

تا حالا این کافی شاپ نیومده بودم.نسبتا بزرگ بود...چند تا دختر و پسر علاف دیگه هم، مثه خودمون اونجا بودن.چهار تایی پشت یه میز نشستیم.

میترا – خب چی میل دارین؟

romangram.com | @romangram_com