#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_102
کت و شلوار مشکی م رو با یه پیراهن سفید پوشیدم و کروات مشکی.مونده بودم کروات هم بزنم یا نه که سورن پیشنهاد داد بزنم.منم قبول کردم اما دوست نداشتم زیادی رسمی به نظر برسم...در واقع با اون لباس ها راحت نبودم برای همین کروات رو یه خورده شُل بستم.رفتیم خونه ی سورن تا آماده بشه.سورن یه شلوار جین مشکی پوشید و تی شرت سفید با نوشته ها انگلیسی، با کت مشکی اسپرت.توی این چند سال که با سورن دوست بودم همیشه حسرت زندگی ش رو می خوردم.به نظرم هیچی کم نداره.برای من خوش قیافه بودن خیلی اهمیت داره که متاسفانه خودم چندان خوشگل نیستم! رنگ چشمای سورن سبزه و در عین حال چشمای درشتی داره.دماغش هم خوبه...زیاد کوچیک نیست اما به صورتش میاد.پوست سفیدی داره و موهای پرکلاغی که اکثر مواقع رنگشون می کنه و البته هیکلش هم روی فرمه.فکر کنم برای همین بین دخترای دانشگاه طرفدار داره و یه جورایی بیشترشون باهاش سلام علیک دارن...بر خلاف من!
بلاخره سورن از آینه دل کند و راهی شدیم.هوا کاملا تاریک شده بود.با ماشین سورن رفتیم و خودش هم پشت فرمون نشست.چون آدرس سر راست بود، حفظش کرده بود.بعد چند دقیقه رسیدیم اونجا.باغ توی یکی از جاده ی مشهور حوالی شهر بود.جلوی باغ کلی ماشین پارک شده بود.با بدبختی یه جا برای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم.
سورن – راستی یه چیزی! ما که کارت نداریم نکنه راه مون ندن!
- بهتر! اتفاقا خیلی خوب میشه...
سورن – الان زنگ می زنم مسعود بیاد مجوز ورودمونو صادر کنه.
- جواب نمیده.
سورن به مسعود زنگ زد و ازش خواست بیاد جلوی در باغ.عجب نامردیه این مسعود! جواب منو نمی داد.ظرف چند ثانیه مسعود اومد جلوی در ورودی و ما هم جلو رفتیم و به واسطه ی مسعود بهمون اجازه ی ورود دادن.برعکس چیزی که فکر می کردم باغ خیلی شلوغ بود.بیشتر مهمونا رو نمی شناختم.معلوم بود داماده خانواده ی پرجمعیتی داره بزنم به تخته! من و سورن و مسعود رفتیم و دورتر از بقیه ی مهمونا نشستیم.برای یه لحظه توی اون جمعیت کیوان رو دیدم.برخلاف همیشه کت پوشیده بود...یه کت اسپرت سفید.کپی خرس قطبی شده بود.مطمئنم کلی هم واسه تیپ خودش کِیف کرده!علیرضا هم کنارش بود.اونم یه کت و شلوار سربی با پیراهن طوسی پوشیده بود.کروات هم که هیچی...کلا خانواده ی من با کروات بیگانه ان!
- دقت کردی تو فامیل ما هیچکس کت و شلوار مشکی نمی پوشه؟
مسعود – آره.اتفاقا خیلی وقته بهش پی بردم.توی این جمع که فقط ما سه تا کت مشکی پوشیدیم.حتی داماد هم مشکی نپوشیده.
سورن – چه رنگی پوشیده؟
مسعود – سفید.
سورن – خاک بر سرش! هنوز نمیدونه عروس باید سفید بپوشه؟!
مسعود – خدا پدرتو بیامرزه آخه عروس هم سفید نپوشیده! لباسش کرمیه.دیروز با کلی ذوق اومد به همه نشون داد.
سورن – فامیلاتون یه کم شیرین می زنن ها ! نکنه شام هم آبگوشته؟!
مسعود خندید و گفت : نه خیالت راحت.عقل شون به این چیزا می رسه.
کم کم جمعیت مهمونا تکمیل شد و همه شروع کردن به بزن و بر*ق*ص.سورن هم که مثل همیشه همه رو سوژه کرده بود و واسه ما هم تعریف می کرد و سه تایی می خندیدیم.هر کی ما رو می دید فکر می کرد خیلی داره بهمون خوش می گذره.البته سورن فامیلای نزدیک ما رو تقریبا می شناخت و با اونا کاری نداشت...هم مراعات مسعود رو می کرد و هم یه خورده ازش می ترسید.یهو سورن زد به دست من و گفت : رفیقت داره میاد.
romangram.com | @romangram_com