#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_101
سورن – اولا که من واسه شام عروسی نقشه کشیدم.ثانیا مسعود بیمار نیست که ما رو از روی هوا دعوت کنه،لابد بهش سفارش کردن.بعدم گیریم که دعوت نکرده بودن،نمی ندازنت بیرون که...ناسلامتی تو پسردایی عروسی.
- من پسردایی عروسم.تو چی؟
سورن – منم دوستتم دیگه...سخت نگیر.راستی یه چیز مهم بهت بگم یهو شوکه نشی.مسعود گفت عروسی رو توی باغ گرفتن و زن و مرد قاطی اند.
- اَه...لعنت! چقد بدم میاد از این افه ی روشن فکری!
سورن – شاید خانواده ی داماد اینجوری خواستن؟
- هر خری...مهم نیست.نمیشه نریم؟!
سورن – من هیچ کاره ام.اگه می خوای کنسل کنی با مسعود حرف بزن.
****
دم غروب بود.هر چی به مسعود زنگ می زدم جواب نمی داد.فکر کنم فهمیده بود می خوام چی بهش بگم!! سورن نشسته بود جلوی آینه و داشت موهاشو درست می کرد.
- دیگه چرا به مسعود بگیم نمیریم؟! تقصیر خودشه که جواب نمیده...
سورن – اسم رفتن رو نیار که ناراحت میشم.کلی رو موهام کار کردم.الان هم حاضر شو که بریم خونه ی من تا لباس درست و درمون بپوشم و از اون طرف هم بریم باغ...
- اگه خیلی مشتاقی تنها برو.
سورن – بدون تو لطفی نداره.زودباش.راستی می خوای چی بپوشی؟!
- چی بپوشم؟! اصن چی دارم که بپوشم؟! به جز تنها کت و شلوارم...
سورن – می تونی تیپ اسپرت هم بزنی...البته نه.زیاد رسمی نیست.برو همون کت و شلوارت رو بپوش که بریم.
متنفرم از کت و شلوار! مخصوصا از شلوارش...اصلا با شلوار پارچه ای حال نمی کنم.دوست داشتم نپوشم اما یاد کیوان افتادم.اون هیچوقت لباس رسمی نمی پوشه.برای اینکه مثل اون بی شخصیت جلوه نکنم راضی شدم بپوشم.
romangram.com | @romangram_com