#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_99

لنوکس آهی کشید و گفت: دیگه دیره...هم برای توبه٬هم برای موعظه...
شهرزاد که اشک هایش از کنار صورتش داخل شالش می رفتند گفت:به خاطر دخترم...کاری نکن که یتیم شه...
لنوکس با بی خیالی گفت:از اون ور دنیا نیومدم که اینجوری پا پس بکشم!
بلند شد و به سمت آرین برگشت...نگاهش به شهرزاد بود که روی زمین دراز کشیده بود و ناله می کرد.کنار شانه و سر شهرزاد روی زمین گِل و خون به هم آمیخته بودند.لنوکس به مردی اشاره کرد.مرد به سمت شهرزاد رفت و اسلحه اش را به سمت او گرفت.آرین فریاد زد:نه! خواهش میکنم نه! لنوکس ببین که دارم بهت التماس میکنم... نکشش... شهرزاد...
و هق هق مردانه اش امانش را برید.با زاری و ناله اسم شهرزاد را زمزمه می کرد.نگاهش را به چشمان شهرزاد دوخت.هر دو از ورای اشک و باران به چشمان هم خیره شده بودند.شهرزاد با صدایی لرزان گفت: آرین...
آخرین گ*ن*ا*ه:
گلوله ای از اسلحه ی مرد خارج شد و به شکم شهرزاد خورد.شهرزاد که از درد به خود می پیچید دوباره فریاد زد.آرین دست و پا می زد تا از حصار دستان دو مردی که محکم نگهش داشته بودند و وادارش می کردند زجرکش شدن زنش را ببیند خلاص شود اما نمی توانست. قلبش از جا کنده میشد وقتی شهرزادش را میدید که به خاک و خون غلتیده بود و زجر می کشید.با صدایی لرزان و گرفته گفت:اشهدتو بخون شهرزادم...
و چقدر سخت بود گفتن این جمله... پذیرفتن این حقیقت که مرگ رسیده... دیدن عشقش که با زجر ،جان می داد...بی مهابا گریه می کرد و در همان حال گفت: بخواب عشقم... بخواب همه ی زندگیم... بخواب معنا کننده ی خوشبختیم... بخواب و بدون دوستت دارم... بدون عاشقتم...
گلوله ی سوم بر جان شهرزاد نشست.اینبار به سمت راست سینه اش شلیک شده بود.شهرزاد دیگر جانِ فریاد زدن هم نداشت...با دهانی پر از خون و با دردی که او را هر ثانیه به مرگ نزدیکتر می کرد زیر لب اشهد می خواند...سرش به سمت آرین بود.دست راستش را که به سمت آرین بود روی زمین گلی دراز کرد ...با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد نالید:آرین...
به هر جان کندنی بود خود را با دستش جلو کشید . می خواست به سمت آرین برود.فاصله ی کمی بود٬فقط ۵ قدم... یکی از افراد لنوکس خواست جلویش را بگیرد اما لنوکس نگذاشت.انگار از دیدن صحنه ی زجر کشیدن آن دو لذت می برد.شهرزاد بالاخره جلوی پای آرین رسید و با دست خونی اش پاچه ی شلوار کتان کرم رنگ آرین را چنگ زد.آرین زانو زد و سر شهرزاد را در آغوش گرفت.سرش را رو به آسمانِ گرفته و بارانی گرفت و فریادش عرش را لرزاند: خداااااا...
شهرزاد گفت : داد نزن آرین... خدا دور نیست... خدا همین جاست... مثل همیشه...
آرین التماس کنان گفت : شهرزاد دووم بیار...
شهرزاد دست لرزان و بی جانش را به آرامی روی ته ریش آرین کشید و گفت: روزه بودی... برای افطارت غذایی که دوست داشتی درست کرده بو...بودم...
آرین چشمانش را بست... به خودش بابت ناتوانی و بی لیاقتی اش در حفظ جان شهرزاد لعنت می فرستاد... با همان چشمان بسته لب لرزانش را بر پیشانی شهرزاد گذاشت ... صدای نحس گلوله ای که از صدا خفه کن عبور کرد به گوش آرین رسید .اینبار قلب شهرزادش را نشانه رفته بودند..قلب مهربان و بی کینه اش را٬ قلبی که آوای تپش هایش زیباترین آهنگ زندگی آرین بود...
شهرزاد هیچ نگفت... مثل فیلم ها با آخرین نفس دوستت دارم را زمزمه نکرد... فقط برای آخرین بار آرینش را در عسل چشمانش غوطه ور کرد و وقتی آرین فارغ از مصیبتی که گریبانگیرش شده بود مستِ شیرینیِ چشمان بانوی قصه های عاشقانه اش شده بود روحش پرکشید و آرین ماند و جسمی بی جان و چشمانی که هنوز باز بودند اما دیگر درخشندگی نداشتند... چشمانی که بی فروغ شده بودند...
آرین که دیگر حتی توان گریه کرد هم نداشت با چهره ای که زجر از آن موج میزد با شهرزاد که حالا آرام گرفته بود نگاه کرد.طاقت دیدن آن چشمان بی فروغ و سردی که روزی معنای زندگی اش بودند را نداشت.با دو انگشت اشاره و وسط دست راستش پلک های شهرزاد را پایین انداخت و چشمانش را برای همیشه بست.با بستن چشمهای شهرزاد صحنه هایی مدام مقابل چشمانش می آمدند...دفعه ی اولی که در دانشگاه او را دید...ده سال پیش... آنموقع چه کسی می توانست حتی ثانیه ای فکر کند ده سال بعد چنین سرنوشتی برای آن شاگرد و استاد لجباز رقم بخورد؟
به شهرازش فکر کرد...کجا بود؟شهرزاد گفته بود جایش امن است اما کجا؟آینده ی دخترش بدون مادر... بدون پدر چه میشد؟ یاد چشمان قشنگش افتاد که چقدر شبیه شهرزاد بودند... حسرت به دل می رفت...حسرت شنیدن اولین بابا گفتن دخترش... شنیدن آن آوای کودکانه سهم چه کسی میشد؟
یاد مادرش افتاد...تهمینه ی مهربانش چه می کرد با شنیدن خبر مرگ آنها؟
به شاهد و ستیلا فکر کرد...شاهدی که از وقتی یادش می آمد همراهش بود...همدمش بود... برادرش بود...ستیلای خوب و مهربان که همیشه برای او و شهرزاد خواهری کرده بود... آنها چه می کردند؟!!
چشمانش را بست و به سختی بغضش را قورت داد.لحظه ای به پشت سر نگاه کرد.دو متر بیشتر با در پارکینگ فاصله نداشت.بی توجه به افرادی که او را نگاه می کردند همان طور که جسم بی جان شهرزاد را در آغوش داشت نشسته و عقب عقب خود را روی زمین گلی می کشید...به ساختمان چوبی پارکینگ که رسید به آن تکیه داد.سرش را بالا گرفت و با نگاهی پر از نفرت و انزجار اما نه نگاهی شکست خورده که با غروری مثال زدنی به لنوکس خیره شد و با صدایی محکم و خشن تنها یک کلمه گفت:بزن!
لنوکس بالاخره اسلحه اش را در آورد تا خودش شلیک کند.اسلحه ی مشکی رنگ که رویش صدا خفه کن نصب شده بود را به سمت آرین آورد.آرنجش را صاف کرد و دستش را مسقیما به سمت آرین دراز کرد...
آرین اشهدش را خواند...روزه بود و تشنه لب ، اما لب باز نکرد تا قطره ای آب باران بر زبانش بچکد.نگاهی به شهرزاد انداخت.انگار در آغوشش خوابیده بود.سرش را بالا گرفت و چشمانش را بست.گلوله شلیک شد و مستقیما به شاهرگ گردنش خورد...آرین سرش را با سر شهرزاد تکیه داد و در آخرین لحظه در ذهنش نجوا کرد:اینم پایان هزار و یک شب ما ، شهرزاد قصه گوی من...

romangram.com | @romangram_com