#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_26

هری در آینه به پشت سرش نگاه کرد و گفت:اون دو تا شاسی بلند سیاه...در تعقیبمونن.
و پدال گاز را تا ته فشار داد.شهرزاد با حیرت به پشت سرش نگاه می کرد.بعد از چند ثانیه از هری که تمام حواسش به رانندگی و ویراژ دادن و لایی کشیدن برای فرار از دست آن دو ماشین بود پرسید:مطمئنی این تعقیب و گریز برای یه قضیه ی عشقیه؟؟
هری جواب داد:نه...من همه چیز رو نگفتم...اونشب تو مهمونی، آرین یه سری کارهای مشکوک کرد و بعضی جاها رو دنبال یه چیز خاص سرک کشید... همون شب دوربین های مدار بسته بازبینی شدن و حالا همه ی باند به آرین مشکوکن.نمی تونن بکشنش چون بهش نیاز دارن و خیلی کاربلده اما تو رو که نیازی بهت ندارن می خوان حذف کنن.فکر می کنن چیزهایی می دونی که نباید بدونی.
_اتفاقی برای آرین نمی افته؟
_نه...فقط به شدت تحت نظره...فعلا تو خونه ش زندانیه.
_خب تو چرا به من کمک می کنی؟چرا جونتو به خطر میندازی...
_چون باور دارم که بیگ*ن*ا*هی و از هیچی خبر نداری.
به شکل ماهرانه ای از بین دو ماشین لایی کشید و وارد یک جاده ی فرعی خاکی شد.پر از چاله و سنگ...
هری آنقدر سریع رانندگی می کرد که گردی از پشت ماشین بلند شده بود و اصلا پشت سر معلوم نبود.ماشین در برخورد با هر سنگ و چاله ای کلی بالا و پایین می رفت و تکان می خورد اما هری از سرعت خود نمی کاهید.در نهایت ترمز گوشخراشی کرد و گفت:پیاده شو.
و خود از سمت دیگر پیاده شد.به سمت شهرزاد دوید و دستش را کشید و با هم وارد منطقه ای پر از درختان متراکم شدند.صدای ماشین های دیگری را می شد شنید که نزدیک می شدند.
شهرزاد همراه با هری با سرعت هرچه تمام تر و تا جایی که پای ضرب دیده اش اجازه می داد می دوید.پایش به یک سنگ گیر کرد و افتادهری محکم دستش را کشید و بلندش کرد.بعد دوباره به دویدن ادامه دادند.صدای دو شلیک متوالی گلوله از پشت سرشان آمد.هر دو سرشان را دزدیدند و از منطقه ی پر درخت خارج شدند.
آن سوی جنگل مصنوعی یه دشت وسیع و سرسبز بود.هری نگاهی به اطراف انداخت و بعد شهرزاد را با خود با سمتی کشید.یک کلبه ی چوبی کوچک سمت چپ آنها در فاصله ی کمی قرار داشت به آن سمت رفتند و وقتی به کلبه رسیدند هری به سرعت یک میله ی آهنی را برداشت و آن را به صورت اهرم زیر یک الوار که کف ایوان کلبه بود گذاشت.میخ های الوار زیر فشار و نیروی هری دوام نیاوردند و در آمدند.هری به سرعت دو الوار دیگر را هم باز کرد و رو به شهرزاد گفت:برو تو.
شهرزاد از سوراخی که هری درست کرده بود وارد فضای خالی بین زمین و خانه شد.آنقدر کوتاه بود که مجبور بود بنشیند و خم شود.هری هم وارد شد و الوارها را مرتب سر جایشان برگرداند.انگار نه انگار که باز شده اند.
و بعد سکوت...
هر دو نفس نفس می زدند.صدای پا می آمد.شهرزاد از بین شکاف الوار هایی که به صورت عمودی بین سطح زمین و کف کلبه قرار داشتند و نور از آنها وار فضای تاریک میشد بیرون را نگاه کرد.4نفر بودند.4نفر که با کت و شلوار سیاه و عینک دودی و اسلحه ای در دست اطراف را می گشتند.یکی گفت:کدوم گوری رفتن؟
دیگری گفت:انگار غیب شدن.
مرد اولی گفت:همینجان.تا اینجا ردشون رو گرفتیم.
مرد دیگری که انگار رئیسشان بود گفت:اینجا حاشیه ی جنگله.مطمئنم برگشتن به جنگل.از تراکم و تاریکی اون استفاده کرد واسه پنهان شدن.بیاید برگردیم داخل جنگل.اسمیت،وارنر برید کنار ماشین ها و منتظر بمونید.من و واتسون جنگل رو می گردیم.قطعا خیلی دور نشدن.
دو نفری که اسمیت و وارنر نام داشتند مسیر بازگشت را در پیش گرفتند تا به ماشین ها برسند.آن مرد که رئیس بود هم با دیگری که واتسون نام داشت وارد جنگل شدند.
شهرزاد و هری نفسهایشان را با آسودگی بیرون دادند.چند دقیقه بعد پس از آنکه مطمئن شدند دیگر کسی نیست که آنها را ببیند از پناهگاه خارج شدند و شهرزاد در حین تکاندن خود گفت:حالا باید چه کار کنیم؟
_اونا بی خیال نمی شن.تا پیدات نکنن دست بردار نیستن.
شهرزاد پرسید:خب؟
هری در حین نگاه کرد اطراف گفت:باید پنهان بشیم-دستش را بر کمر زد و ادامه داد-من هم دیگه نمی تونم برگردم.به خاطر کمک به تو حالا منم در صورت رویت کشته میشم.
_متاسفم.
هری به سمت شهرزاد برگشت و گفت:لازم نیست متاسف باشی.این چیزی بود که خودم انتخاب کردم.
_هری می تونی به من آموزش بدی؟
_چیو؟
_که در این مواقع مثلا چه کار کنم...مبارزه رو یادم بده...من حالا دلایل خوبی دارم که بخوام اون باند رو ریشه کن کنم!
هری پرسید:مطمئنی از پسش برمیای؟واقعا میخوای این کار رو بکنی؟
_آره...من حتما باید این کار رو بکنم....هم به خاطر خودم و هم برای آرین.

romangram.com | @romangram_com