#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_25
شهرزاد که این بار از خشم می لرزید فریاد زد:آرین!تو قول دادی کمکم کنی!من باهات همکاری کردم...یعنی سر کار بودم؟
_آره...من نمی تونم کمکی بهت بکنم.من نمی دونم کیا مسبب مرگ آتیلا هستن.
_تو خودت گفتی باهاشون همکاری.
_دروغ گفتم! این باندی که من توش هستم فقط مافیای اسلحه ست و اصلا کاری به سیاست نداره.
صدای شهرزاد می لرزید:تا کی قراره من بازیچه ی تو باشم؟تا کی قراره من برای تو حکم عروسک خیمه شب بازی رو داشته باشم؟لعنتی من رو غرورم پا گذاشت و اومدم ازت کمک خواستم...باهات به اون مهمونی کوفتی اومدم فقط برای اینکه کمکم کنی. اونوقت تو میگی دروغ گفتی؟چرا نمی فهمی هدفی که دارم برام حکم زندگی رو پیدا کرده...برام مهمتر از هر چیزی تو این دنیاست...
آرین نزدیک شد و گفت:برو شهرزاد...این راهی که می خوای توش قدم بذاری پایانی جز تباهی نداره...نه تنها به هدفت نمی رسی که خودت و خیلی های دیگه رو هم به کشتن میدی.
شهرزاد گفت:حالا که تو نخواستی کمکم کنی و حداقل یه تکیه گاه و امنیت برام باشی میرم و از یه راه دیگه وارد میشم...اونوقت این تویی که پشیمون میشی...
آرین بی هیچ احساسی گفت:با من بودن خیلی خطرناکه...اگه پیشم باشی بیشتر پشیمون میشم...برو...برو و فراموش کن منو می شناسی.
شهرزاد دیگر هیچ نگفت...تمام وجودش از نفرت و خشم و بغض پر شده بود...دلش می خواست تمام آن عمارت را سر آرین خراب کند اما نمی توانست حتی کلامی حرف بزند.فقط با سرعت هرچه تمامتر از عمارت بیرون دوید... از جایی که فکر می کرد قرار است تا مدتی در آن بماند... از پیش کسی رفت که فکر می کرد قطعا می خواهد به جبران ظلمی که در حقش کرده بود کمکش کند و جبران کند اما نه تنها جبران نکرد بلکه او را در آن شهر غریب..آن کشور غریب و بین گرگ هایی که حتی همزبانش هم نبودند تنها گذاشت...چه بر سر آرین آمده بود؟؟
یک خیابان را دوید تا خالی شود از هر احساسی...چند دقیقه بعد خواست از عرض خیابان عبور کند بی آنکه بداند ماشینی که از ابتدای خروجش از عمارت دنبالش است به قصد برخورد با او به سمتش می آید...
وسط خیابان خلوت بود که نور ماشین چشمش را زد...به خاطر الکلی که هنوز در خونش بود کمی گیج بود و نتوانست به موقع عکس العمل نشان دهد...لحظه ای بعد با برخورد ماشین و احساس دردی کشنده از زمین کنده شد و بعد از غلتی که روی ماشین خورد پشت ماشین به زمین کوبیده شد و چشمانش بسته شدند...
گ*ن*ا*ه بیست و سوم:
شهرزاد چشمانش را گشود.از فضای سفید اطرافش و تختی که رویش بود فهمید در بیمارستان است...تمام بدنش درد می کرد و کوفته بود اما ظاهرا مشکل دیگری نداشت.چشمانش هنوز کمی تار می دید که جسم سیاهی به سمتش آمد.یک مرد بود...شهرزاد به آرامی نالید:آرین...
اما صدای نا آشنایی به گوشش خورد:من آرین نیستم خانوم شهرزاد.
بالاخره تاری چشمانش برطرف شد و توانست آن مرد را ببیند.همان مرد ساکت و باوقار کره ای بود...هری! به آرامی گفت:شما...
هری گفت:من اون شب شما رو پیدا کردم...خوشبختانه اتفاق خاصی براتون نیفتاده.دستتون در رفته بود که درست شد.و یه شکستگی کوچیک سر که اون هم دیگه مشکلی نداره...خدا رو شکر که بالاخره به هوش اومدید.فکر کنم دیگه اجازه بدن مرخص شید.میرم دکتر رو خبر کنم برای معاینه ی آخر...
شهرزاد گفت:خیلی ممنون.
هری لبخند کوچکی زد و یک دست لباس روی تخت شهرزاد گذاشت و گفت:اون لباسها پاره شده بودن.اینا رو براتون آوردم.کارت هتل و مقداری پول داشتید که گذاشتم توی جیب این شلوار.گوشیتون شکسته بود و قابل استفاده نبود.سیمکارت و مموریش رو نگه داشتم و خودش رو پرت دادم. الآن برمی گردم.
و از اتاق بیرون رفت.یکی دو دقیقه بعد با یک پزشک برگشت و بعد از تمام معاینات نهایی و ترخیص و کارهای مربوطه حدود 1ساعت بعد درحالی که لباسهای نو اش را به تن کرده بود به همراه هری از اتاق خارج شد.هری پرسید:می تونید راه برید؟کمک نمی خواید؟
_نه...شما می تونید من رو به هتل برسونید؟
_هتل امن نیست...جون شما در خطره.
شهرزاد با چشمانی گرد شده پرسید:برای چی؟؟
_اون تصادف دو شب پیش از طرف مادام بود.مادام هرکاری برای اینکه آقای آرین رو به سمت خودش بکشونه انجام میده...حتی کشتن شما.
شهرزاد گفت:عجیبه!
_بله عجیبه اما نه عجیب تر از اینکه شما به این خوبی انگلیسی صحبت می کنید!
شهرزاد فهمید گاف داده!آرین روز مهمانی جلوی هری و سایرین گفته بود شهرزاد انگلیسی بلد نیست!هری گفت:خانوم شهرزاد شما الآن واقعا به محافظت نیاز دارید.قطعا فهمیدن که شما سالمید و دنبالتون می گردن.همین که تا حالا پیداتون نکردن از خوش شانسیتونه!
شهرزاد که همراه هری با کمی لنگ زدن راه می رفت و از بیمارستان خارج می شد پرسید:باید چه کار کنم؟کی باید از من محافظت کنه؟
_باید با من بیاید من می تونم کمکتون کنم.
هردو با هم وارد حیاط بیمارستان شدند و به سرعت سوار اتومبیل هری شدند.هری پشت فرمان نشست و شهرزاد کنارش.
چند دقیقه ای از رانندگی هری در بزرگراه می گذشت که کم کم سرعتش را بالا برد.شهرزاد که ترس تمام وجودش را احاطه کرده بود پرسید:چرا اینقدر سریع میری؟
romangram.com | @romangram_com