#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_1
مقدمه :
شبیه چشمهای تو پر از گ*ن*ا*ه می شوم
میان ظلمت شب قبیله ماه می شوم
به آتش سکوت خود تو را مذاب می کنم
و شعله شعله ی تن تو را پناه می شوم
خدا,زمین,گ*ن*ا*ه,عشق,من وتو,ببین چطور
به خاطر غرور تو زیاده خواه می شوم
هوا نمی رسد به خلوت زمین بدون تو
نفس,نفس تو را کشیده ام که آه می شوم
هزارو یک شب گ*ن*ا*ه من تویی و باز من
که شهرزاد قصه های شام گاه می شوم
در این قماربازی سیاه و روشن جهان
فقط به خاطر رخ تو باز مات می شوم
همیشه اقتدا به حضرت جنون نموده ام
خیال کرده ای که با تو سر به راه می شوم!
نرگس کاظمی زاده
گ*ن*ا*ه اول:
آوریل 2013/نیویورک:
اتومبیل مشکی رنگی وارد حیاط عمارت شد...مرد سرخدمتکار روی پله های ورودی منتظر شد تا ماشین نزدیک شود...چند لحظه بعد اتومبیل روبروی پله ها ایستاد و مردی که سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی سیاهی هم بر چشم داشت از آن پیاده شد.از پله ها بالا آمد و پاکت سفید رنگی را به سرخدمتکار داد.بعد هم بدون حرف از پله ها پایین رفت.سوار بر اتومبیل از عمارت اشرافی خارج شد.
سرخدمتکار که الِک نام داشت نگاهی به پشت پاکت انداخت.نامه از طرف جانسون بود.برگشت و وارد ساختمان شد.از پله های عریض و سفید که مثل الماس میدرخشیدند بالا رفت و به طبقه ی دوم رسید.راهروی طویل و تاریکی بود...هر 3متر یک در بود و کنارش یه لامپ که نور کمی پخش می کرد.
الک به سمت اتاقی که در انتهایی راهرو بود رفت و در زد.صدایی آمد:بیا داخل
وارد شد...این اتاق تاریک نبود.با وجود پنجره های قدی که نور را به داخل راه میدادند غرق نور بود.اتاق نسبتا بزرگی بود.پر از وسایل آنتیک.یک کلکسیون اسلحه ی کمری داخل یک جعبه ی شیشه ای کنار میز کار قرار داشت...
الک به مردی نگاه کرد که پشت به او به منظره ی بیرون نگاه می کرد.داشت سیگار می کشید و اطرافش را دود غلیظی فرا گرفته بود.الک گفت:قربان اون نامه ای که منتظرش بودید از طرف جانسون رسیده.
مرد برنگشت تنها دستش را برای گرفتن نامه از روی شانه اش عقب آورد.الک نامه را در دستش گذاشت.مرد که ارباب خانه بود گفت:میتونی بری.
الک سری به نشانه ی تعظیم فرود آورد و گفت:اطاعت.
بعد به آرامی از اتاق خارج شد.مرد در اتاق تنها ماند.سیگار برگش را داخل جاسیگاری کریستال گذاشت و نامه را باز کرد.داخلش کارت دعوت یک مهمانی بود.
لبخند کمرنگی به لب آورد.کارت را روی میز گذاشت و به سمت آینه ی قاب نقره ای رفت.کراواتش را سفت کرد و کمی عطر به گردنش زد.کت مشکی اش را پوشید و کارت دعوت را داخل جیب کتش گذاشت...
گوشی ا ش را برداشت و شماره ای را گرفت.بعد از برقراری تماس گفت:جیسون به پاتریک بگو لیموزین رو بیاره دم در... قراره به مهمونی هولمز برم.
و بعد گوشی را داخل جیب کتش گذاشت.کلت کمری اش را پشت کمرش گذاشت و با لبخندی به نشانه ی پیروزی از اتاق خارج شد...نقشه اش گرفته بود و حالا وقت اجرای مرحله ی دوم بود...رسیدن به لنوکس...
romangram.com | @romangram_com