#حسی_از_انتقام_پارت_154
-اون موقع باید لباس سیاه واسه پرهام بپوشیم.
-خدانکنه. 8 0
رسیدیم به خونه.یه خونه نسبتا بزرگی بود.با حیاط نسبتا کوچک.معلوم بود که همسایه ای نداره.کوچه خلوت خلوت
بود.
حکم داشتیم ولی بهتر بود زنگ نزنیم.یکی از بچه ها به دستور من رفت بالا دیوار وبعد از پریدن در رو باز کرد.وارد
شدیم.هیچکس تو حیاط نبود.به سمت در ورودی رفتیم.
می خواستیم درو باز کنیم که ایمان گفت:قربان؟
-چیه؟
-نمی خواید فقط منو شما بریم داخل؟آخه می ترسم پرهام..
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.درست می گفت.
به نیروهام گفتم:شما همین جا باشید.وقتی صداتون کردم بیاید داخل.
-چشم قربان.
گفتم:ایمان آماده ای؟
-بله.
-یک..دو..سه.
با ضرب وارد شدیم.کسی توی هال نبود.به ایمان اشاره کردم که بریم سمت تنها اتاق خونه.درش بسته بود.نمی
دونستم با باز شدن در با چه چیزی روبه رو میشم.واردشدیم.با دیدن چیزی داشتم روبه روم میدیدم خشکم زد.
پرهام با سر و بدن خونی کنار تخت افتاده بود.لباس تنش نبود.خدارو شکر کردم که شلوار پاش بود.یعنی باید بگم
که بهش تجاوز نشده؟
خبری از اردلان نبود.ایمان رفت سمت پرهام.
سرشو بغل کرد و گفت:پرهام؟..پرهام جواب بده.
نگام خورد به پنجره باز اتاق.لعنتی.فرار کرده بود.
بابا با نیروهام اومدن داخل.سریع احترم گذاشتیم.
گفتم:شما؟ 8 1
romangram.com | @romangram_com