#حسی_از_انتقام_پارت_153
بابا:ساعت.
با تعجب نگاه بابا کردم.
بابا:ساعتی که واسش کادو خریدم..هنوزم دست می کنه؟
-آره.ولی الان نمی دونم که دستش هست یانه.
بابا تلفنو برداشت و یه شماره رو گرفت.گفت:سرگرد ضیایی؟
..- 7 9
-سرگرد سریع ردیاب پرهامو روشن کن.
..-
-پرهام سلطانی.پسر جدید من.
یه لبخند با اون همه استرس به لبم اومد.باباهم پرهامو پسرش می دونست.
-خوبه.سریع موقعیتشو بگو.
تلفنو گذاشت.گفت:الان سرگرد موقعیتشو شناسایی میکنه.فقط دعا کنید که ساعتو همراه خودش برده باشه.
بلند شدمو گفتم:من میرم پیش سرگرد ضیایی.
ایمانم بلند شدو گفت:منم میام.
بعد هردو احترام گذاشتیمو زدیم بیرون.
سرگرد با دیدن من بلند شدو احترام گذاشت.
گفتم:آزاد.چی کار کردی؟
-همین الان می خواستم به سردار خبر بدم.پرهام تو موقعیت..قرار داره.
خوشحال شدم که ساعتشو با خودش برده.
گفتم:سریع به سردار بگو یه تیم دنبالم بفرستن.
-چشم قربان.
-بدو ایمان.بدو که خیلی دیر شده.
با یک تیم زدیم بیرون.با سرعت زیاد می روندم.ایمانم کنارم بود.
ایمان:میگم قربان اگه یه موقع اردلان بلایی به سر پرهام بیاره چی میشه؟
romangram.com | @romangram_com