#حسی_از_انتقام_پارت_149

اردلان:سلام داداش.خوبی؟
-سلام.چی کار داری؟
ارسلان خیلی بیحال بود.
-می خواستم حالتو بپرسم.
-خوبم.دیگه؟
-انقدر سرد نباش.فلوریدا که آب وهوای خوبی داره.باید خوشحال باشی که رفتی اونجا.
-اگه پسرم بود خوشحالیم تکمیل بود.
-آخه.دلت واسه پرهام تنگ شده؟
-کاری بهش نداشته باش.
-می دونی او فکر می کنه تو و زنت مردین.
-بهتر.کمتر از نبود ما زجر میکشه.تورو خدا کاری باهاش نداشته باش.
-ولی من قسم خوردم که یه روز بهش تجاوز می کنم.
پرهام با چشمای اشکی به عمویش خیره شد.لرزی در بدنش ایجاد شد.
ارسلان:چی داری میگی؟تو رو خدا این..
اردلان نزاشت حرف برادرش تمام شود.گفت:فیلمشو واست می فرستم.
-نه.
ارسلان به گریه کردن افتاده بود.واسه اردلان خیلی تعجب بر انگیز بود که برادر مغرورش دارد گریه می کند.
ارسلان:اون نابود میشه.
-منم همینو می خوام. 7 5
موبایل را قطع کرد و به صورت ترسیده پرهام خیره شد.
پرهام:ع عمو..دداشتی شوخی می کردی.نه؟
اردلان سرش را به نشانه نه تکون داد.
-یعنی می خوای به من..
شروع کرد به گریه کردن.نمی خواست کسی به سویش دست درازی کند.

romangram.com | @romangram_com