#حسی_از_انتقام_پارت_148
اردلان:بشین عمو جان واست یه فنجان قهوه بیارم.قهوه که دوست داری؟
-بله. 7 3
-یادم میاد بابات زیادی غذا می خورد.اونقدری که کارش به بیمارستان می کشید.
پرهام با تعجب برگشت سمت اردلانو گفت:بابای منو پرخوری؟..پس چرا انقدر لاغر بود؟
-ورزشهای سنگینی انجام میداد.ولی بعد از ازدواجش خوراکش از نصفه کمتر شد.ولی تو اصلا به بابات نرفتی.از
همین بچگی چیز زیادی نمی خوری.به کی رفتی؟
-پسرا مامانین.
بعد لبخند تلخی زد وگفت:منم به مامانم رفتم.
اردلان با یه سینی چای وارد هال شد و روی مبل چرمی سوخته نشستو گفت:بشین.
پرهام روبه روش نشست.موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن.سعید بود.
اردلان:بهتره جواب ندی.من تازه تورو بعد از این همه سال تنها گیر آوردم..می خوایم یکم خوش باشیم..پس بیخیال
جواب دادن شو.
پرهام موبایلش را در جیبش گذاشت.
اردلان:می خوام یه واقعیتی رو بهت بگم.امید وارم شوکه نشی.
-بفرمایید.
-پدر ومادرت زنده ان.
پرهام خندید و گفت:بزرگترین دروغ سال بود؟
-نه.حرفم کاملا راست بود.
لبخند پرهام به اخم تبدیل شد.گفت:از دروغ گفتنتون چه سودی می برید؟
-می خوای ثابت کنم که دروغ نمی گم؟
-آره.
اردلان موبایلش را در آورد و به ارسلان زنگ زد.گوشی را روی اسپیکر گذاشت.
اردلان به پرهام نگاه کرد.تو دل پرهام آشوب بود.نگاهش فقط روی گوشی بود. 7 4
ارسلان بعد از چنددقیقه برداشت وگفت:بله؟
romangram.com | @romangram_com