#حسی_از_انتقام_پارت_138
بود.همراه با شیما رفتم سمت اتاقش.
وارد شدیم.به پرهام نگاه کردم که از درد به خودش مچاله شده بود.رنگش کامل پریده بود.
رفتم سمتش.شیما رفت سراغ برگه ای که کنار تختش آویزون بود.
پرهام حضور مارو حس کرد.چشمای سرخش رو باز کرد.
دست سردشو گرفتم و فشار دادم.گفتم:بهتری پرهام؟
دستمو فشار داد وگفت:ن..ه.
با بغض گفتم:خوب میشی.
شیما:تا اینجاش که خوب اومدی.بقیه اش هم رو خوب میری..خوب میشی .این دردا طبیعیه.
پرستار اومد تو اتاق.مایعی که توی آمپول بود رو وارد سرنگ پرهام کرد.گفت:بهتره تنهاش بزارید.مسکن بهش
ترزیق کردم تاهم از دردش کم بشه وهمم استرحت کنه.شما هم بهتره برید وبزارید استراحت کنه.هرچه قدر دورو
ورش خلوت باشه بهتره..زودتر خوب میشه.بااجازه.
چنددقیقه ای صبر کردیم تا پرهام خوابش برد.بعد از اتاقش زدیم بیرون.ایمان زنگ زد بهم.بهش گفتم که پرهام به
هوش اومده اونم گفت سریع خودشو می رسونه.
تو یک هفته اول پرهام کلا خواب بود.به علت دردش زیاد مسکن بهش ترزیق می کردن.خیلی می خواست آب
بخوره ولی نمیشد بیش از چند قطره بهش داد.شیما هرروز واسش سوپ درست می کرد و به زور به خوردش می
داد.تو یک هفته اول پرهام مشکلی با دستشویی رفتن نداشت.ولی وقتی رفتیم خونه مشکلش شروع شد.خجالت می
کشید.التماسم می کرد که بره دستشویی ولی من کارخودمو می کرد.
واسه من تنها سلامتیش مهم بود.نه خجالت کشیدنش.هربا نصیحتش می کردم که تو داداشمی,سرورمی,امید
زندگیمی,باید این کارو انجام بدم,این وظیفه منه..اینجوری یکم آروم میشد.
بعضی اوقاتم اونقدر گریه می کرد که منم به گریه می افتادمو وپابه پاش گریه می کردم.دوستش داشتم.نمی تونستم
ببینم داره زجر می کشه.
بالاخره پس از دوهفته تونست راه بره.انگار که آزاد شده بود.چندین بار ازم تشکر و طلب بخشش کرد.خوش حال
بود که دیگه می تونه راه بره و کاراشو خودش انجام بده.منو شیماهم خوشحال بودیم به خاطر سلامتیش. 6 2
چسبید به درسش.می گفت خیلی عقب افتاده.حتی عیدهم از خونه بیرون نرفت.
romangram.com | @romangram_com