#حسی_از_انتقام_پارت_135

-شیماهم مثل سارا فکر می کنه پرهام داداش فرشادشه.
-درسته.پرهام به گفته خودت خیلی شبیه فرشاده.دفعه اول که تو خونت دیدمش یک لحظه فکر کردم فرشاده.
-پس واسه همینه که انقدر باهاش خوب شدید.آره؟
-آره.احساس می کنم خدا یه پسره دیگه بهم داده که باید ازش مراقبت کنم.
ایمانو دیدم که داشت میومد سمتمون.چقدرمحکم قدم بر میداشت.سخت گیری های ایمان به پرهام نسبت به من
خیلی بیشتربود.حتی توجهش هم بیشتر بود.منی که پرهام 1روز در هفته پیشم بود نفهمیدم که مریضه اون وقت
ایمان با یک روز در کنارش بودن فهمید..خاک تو سرت سعید که انقدر حواس پرتی..خاک.
رسید بهمون.هردو بلند شدیمو باهاش دست دادیم و سلام کردیم. 5 8
گفت:از سردار شنیدم که پرهامو می خوان عمل کنند سریع خودمو رسوندم.
-درسته.می بینی که الان تو اتاق عمله.
-یعنی انقدر حالش بد بوده؟
-کیله چپش رو به طور کامل از دست داده.
-یا قرآن..چرا؟
-ارثیه فکر کنم...از این حرسم میگیره که درد داشته و نمی گفته.واقعا ازت ممنونم که دیروز بهم گفتی.وگرنه معلوم
نبود الان چه بلایی به سرش اومده بود.
-خواهش می کنم قربان.وظیفم بود.
دایی گفت:خی دیگه سعید جان من برم.الاناست که صدای بیمارام در بیاد.
-بفر مایید دایی جان.
به هردومون نگاه کرد و سری تکون دادو رفت.
نشستیم.گفتم:ایمان؟
-بله؟
-تو به پرهام تندی می کنی؟
-نه.البته بعضی وقتا که خیلی اذیتم میکنه آره.مجبوری.
-تو به پرهام التماس کردنو یاددادی؟

romangram.com | @romangram_com