#حسی_از_انتقام_پارت_118

باشنیدن اسم اداره مثل جت نشستم روی صندلی.انقدر سریع این کارو انجام دادن که صدای تق گردنمو شنیدم.کمرم
خشک شده بود.
-آخ.الهی بگم خدا چی کارت نکنه بچه.
پرهام باخنده روبه روم نشست.یکی از لیوانای چای که دستش بود رو داد دستموگفت:نکنه دیشب رو اینجا
خوابیدی؟
-آره.
-چرا؟
-داشتم به حرفات فکر می کردم.
-چه بچه گوش به حرف کنی.آفرین.ولی من گفتم فکر کن.نگفتم که از شب تا صبح اینجا بخواب.
-یکدفعه ای خوابم برد.
-حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
به خوابی که دیده بودم فکر کردم.سارا خوش حال بود و راضی.
گفتم:بعدا می گم.فعلا برم به بابا زنگ بزنم بگم مریضم نمی تونم بیام.
تا بلند شدم کمرم از درد منفجر شد.
گفتم:آخخخ.
بعد از زنگ زدن به بابا رفتم روی راحتی نشستم.پرهام روبه روم نشستو گفت:خوبی؟
-می بینی که.
-قرص بیارم واست؟
-نه.خوب میشه.
-نمی خوای نتیجه اتو بگی؟
-چرا مشتاقی؟ 3 9
-بگو دیگه.
-می ترسم.
-از چی؟

romangram.com | @romangram_com