#حسی_از_انتقام_پارت_117

-بگو.
-به حرفام فکر کن.من صلاحتو می خوام.
-به خاطر تواِ که نمی خوام ازدواج کنم. 3 7
-من خودم دارم بهت این پیشنهادو می دم.زندگی من انقدر باارزش نیست که تو داری به خاطرش آیندتو نابود می
کنی.
-زندگی تو واسه من خیلی هم باارزشه.
-باشه..زندگی من با ازرش.زندگی توچی؟ارزشمند نیست واست.
-برو بخواب پرهام جان.
-فکر کن.توروخدا.
-باشه فکر می کنم.
-شب بخیر.
-شب توهم بخیر.
رفت.روی صندلی نشستم.حرفای پرهام درست بود.من بالاخره باید ازدواج می کردم.وکی بهتر از شیما.شیما دختر
خوبی بود.مثل سارابود.ولی اگه من دوستش داشته باشم و اومنو دوست نداشته باشه چی؟واگه اومنو هم دوست
داشته باشه ودایی قبول نکنه چی؟
تو دلم گفتم:سارا..می دونم داری صدامو می شنوی.سارا تو راضیی؟راضیی که شوهرت با خواهرت ازدواج کنه؟اگه
راضی هستی بهم بگو تا برم بهش بگم.ولی اگه نیستی بگو تا از فکرش بیام بیرون.
نمی دونم کی بود که خوابم برد.گرم خواب بود که احساس کردم یک نفر داره صدام می زنه و روی شونه ام می زنه.
به زور چشمام باز شد.گفتم:چیه؟
-چرا خوابی هنوز؟به ساعت نگاه کردی؟
-نه.مگه چنده؟
-9صبح.
-خب؟
-مگه نباید بری اداره؟ 3 8

romangram.com | @romangram_com