#حسی_از_انتقام_پارت_113
-بعضی اوقات آره.اونم موقعاتی بود که من به گفته هاش عمل نمی کردم..به چهره مظلومش نگاه نکن.جلو تو انقدر
خودشو مظلوم می گیره.وگرنه خیلی بداخلاق تر تواِ.
-پس چرا انقدر دوستش داری؟
-چون او منو دوست داره.وقتی هم که حرسش رو در میارم انقدر قیافش دیدنی میشه که حد نداره.
-پس بیشتر از من ازش حساب می بری.
-نه بابا.جذبه ای که تو تُن صدای توهست تو صدای ایمان نیست.
بعد آه کشید.گفتم:چراآه می کشی؟
-دلم برای بابام تنگ شده.دوتا بادیگار واسم گذاشت که هردوشون انقدر جذبه دارن که همه ازشون می ترسن.
بعد سرش رو کرد سمت آسمونو گفت:آخه بابای من تو از این دوتا چی دیدی که بادیگاردای من کردی.
-درعوض اینکه بگی خداشکرت به خاطر این دوتا مردی که بهم دادی داری ناشکری می کنی؟
تاشب داشتیم باهم دیگه بحث می کردیم.
دوهفته ای شد که دایی و شیما اومدن به خونه ام.باورم نمیشد که دایی بیاد خونم.اونم باوجود پرهام.
دایی خیلی سرد با پرهام سلامو احوال پرسی کرد.بیچاره پرهام که نمی دونست علت این سرد بودنو.
بعد از تعارف کردنو نشستن رفتم پیش رجب که توی آشپزخونه بود.بهش گفتم که چایی و قهوه رو دم بزاره بعدم
بره سرکارش.
کنار پرهام نشستم و گفتم:خوش اومدید دایی جان.وهمچنین شما شیما جان.
شیما:خواهش می کنم. 3 3
-واقعا شگفت زده شدم وقتی شما پشت ایفون دیدم.خیلی خوشحالم کردید.
شیما:خیلی وقته که نیومده بودم اینجا..باباهم که نمی خواست بیاد..منم تنها نمی خواستم بیام..تا دو روز کارم بود بابا
رو راضی به اومدن بکنم.
-آره دایی؟شیما راست میگه؟
دایی:بله.خودت بهتر از من می دونی که چرا نمی خواستم بیام.
اخم کردمو گفتم:می دونم.درهرصورت خوش اومدید.
پرهام:می تونم یه سوال بپرسم؟
romangram.com | @romangram_com