#حصار_تنهایی_من_پارت_78
به نويد نگاه کرد و گفت: ترجيح ميدم خصوصي صحبت کنيم.
- اينجا غريبه اي نيست حرفتونو بزنيد!
- يه چيزي در مورد مادرتونه که فکر نکنم دلتون بخواد کسي بدونه .
به نويد نگاه کردم. منظورم رو فهميد. بلند شد اسنکمو دادم دستش. رفت ته سالن نشست. آقاي ستوده به شيشه نگاه کرد و گفت: حال مادرتون بهتر نشده؟
- چرا خوبه فردا ديگه مرخصش مي کنن ...مي بريمش خونه .
روشو برگردوند طرف من، با يه لبخند گفت: زبون مادرتو به ارث بردي .
يه صندلي بينمون خالي گذاشت و نشست : بابت اتفاقي که براي مادرتون افتاد واقعا متاسفم. اميدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه.
- لطفا حرف آخرتونو اول بزنيد.
- بله فکر کنم اينجوري بهتر باشه...خوب از کجا شروع کنيم؟
- از هر کجايي که مي دوني زودتر تموم ميشه.
- باشه پس ميرم سر اصل مطلب... ببينيد خانم؟ من و مادرتون قرار بود ازدواج کنيم يعني پيشنهاد ازدواج بهش داده بودم.
با تعجب بهش نگاه کردم. گفت: ظاهرا ايشون به
شما چيزي نگفتن درسته؟ ...ولي ايشون فقط بخاطر شما راضي به اين ازدواج نمي شدن و از يه طرف ديگه مي گفتن هنوز طلاق نگرفته.
romangram.com | @romangram_com