#حصار_تنهایی_من_پارت_72


منو به زور از اتاق بيرون کردن. نمي خواستم از مامانم جدا بشم اما بيرونم کردن. روي صندلي نشستم. نويد برام يه ليوان آب آورد. نمي خوردم ولي فريده خانم به زور تو دهنم کرد ...

بعد از چند دقيقه يه دکتر اومد، رفت بالاي سرش معاينش کرد. اومد بيرون جلوش وايسادم و گفتم: حالش خوب مي شه؟

توي چشماي پر اشکم نگاه کرد و گفت:دخترشي؟

- بله...

به نويد و عفت خانم نگاه کرد، بعدش به من گفت: مادرتون تو کما هستند. از دست ما هم کاري ساخته نيست ...فقط دعا کنيد...

نگاش کردم گفتم:دعا کنيم؟ همين؟؟

يقشو گرفتم و با گريه گفتم: پس تو چيکاره اي؟ مگه دکتر نيستي ؟ مگه درس نخوندي حال مريضاتو خوب کني؟ ها ؟ فقط بخاطر پول دکتر شدي؟ آره ؟يعني پول برات مهم تره؟

فريده خانم منو از دکتر جدا کرد و گفت: آيناز...خانمم آروم باش حال مادرت ايشاا... خوب مي شه.

با گريه گفتم: آروم باشم؟چه جوري آروم باشم ؟مگه نمي بيني تمام کسم رو اون تخت لعنتي خوابيده؟

دکتر گفت: خانم! من شرايط شما رو درک مي کنم اما من که نعوذباا... خدا نيستم؟ دکترم هر کاري هم که از دستم بربياد کوتاهي نمي کنم ...مادرتون متاسفانه تصادف سختي داشتن. تنها چيزي که مي تونم بگم اينه که دعا کنيد.

اينو گفت و رفت.

من موندم و بدبختيام. دوهفته تمام کارم شده بود خونه و بيمارستان. ديگه خياطي هم نمي رفتم. دست و دلم به کار کردن نمي رفت. نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بيا سرکار. هر کسي رو که مي شناختم بهم سر مي زدنند و دلداريم مي دادن تنها کسي که نيومد بابام بود. هر شب نسترن يا فريده خانم برام شام مياوردن. هرچي بهشون اصرار کردم که زحمت نکشين خودم يه چيزي درست مي کنم قبول نمي کردن. با اين حرف بيشتر اعصاب نسترنو خورد مي کردم. فريده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خيابون ايستاده بوده که يه ماشين با سرعت بهش مي زنه و در مي ره .اگه بدونم کار بابام بوده با دستاي خودم مي کشمش.

يه شب که روي صندلي بيمارستان نشسته بودم و با تسبيح ذکر مي گفتم يکي بالا سرم وايساد. سرمو بلند کردم. نويد بود. بعد اون روز ديگه نديدمش. برام شام آورده بود.

romangram.com | @romangram_com