#حصار_تنهایی_من_پارت_71


تنها چيزي که فهميدم اين بود که يه تنه محکم به نويد زدم و تو کوچه مي دويدم. به خيابون که رسيدم دستمو براي ماشينا بلند مي کردم اما کسي برام نگه نمي داشت. ديگه مي خواستم خودمو تو خيابون پرت کنم ...که صداي نويد اومد:

- آيناز بيا سوار شو.

برگشتم ديدم نويد يه تاکسي گرفته. سريع سوار شدم. خودشم جلو نشست.

جلوي بيمارستان نگه داشت. پياده شدم به طرف يکي از راهروهاي بيمارستان مي دويدم که يه پرستار اومد و گفت:

- کجا داريد مي ريد خانم ؟

رفتم پيشش و گفتم: خانم مامانم ...مامانم کجاست ؟

- مامان شما کيه؟

نويد: آيناز از اين ور بيا.

بهش نگاه کردم. به راهرو سمت چپش اشاره کرد. با هم رفتیم بخش آی سی یو.

پاهام شل شد مامان من اينجا چکار ميکرد؟ عفت خانم و فريده مامان نويد هم بود.

عفت خانم تا منو ديد زد زير گريه و گفت:الهي برات بميرم ...آخه اين چه قسمتيه که تو داري دختر؟

منو تو بغلش گرفت. گريه مي کرد اما من به شيشه اي که مامانم پشتش زنداني شده بود نگاه مي کردم. از بغلش جدا شدم. خودمو سلانه سلانه به شيشه رسوندم يعني انقدر حالش بده که سرشو باند پيچي کنن و دستشو گچ بگيرن؟ دستگاه اکسيژن بهش وصل باشه؟ درو باز کردم و رفتم تو. روي زمين نشستم و سرمو گذاشتم لبه تخت و گريه کردم.

اونقدر صداي گريم بلند بود که يه پرستار اومد تو گفت: بلند شيد خانم با گريه کردن چيزي درست نميشه بريد براش دعا کنيد.

romangram.com | @romangram_com