#حصار_تنهایی_من_پارت_67


کليدو جلوم گرفت و گفت: حق کسي که دوست داره سيلي خوردن نبود.

کليدو از دستش گرفتم و اونم رفت. درو باز کردم و يه راست رفتم به حموم. خوبي خونه ما اين بود که حموم و دستشوي تو حياط بود .لباسو در آوردم و مانتو پوشيدم. نمي دونستم با لباس بايد چي کار کنم؟ انداختمش توي ماشين لباس شوي ... در هالو باز کردم. خدا رو شکر مامانم تو آشپزخونه بود و براي فردا نهار درست مي کرد.

صداي درو که شنيد گفت: آني تويي؟

- آره مامان منم.

خواب از سرم پريده بود. تا صبح تو اتاقم رژه مي رفتم. روزي گند تر از امروز نداشتم. مگه ظرفيت آدم چقدره؟ سد به اون بزرگي هم وقتي ظرفيتش پر ميشه سر ريز مي کنه چه برسه به من... سرمو گذاشتم رو بالشت. خدايا شکايتمو پيش کي ببرم؟ به کي بگم چرا بابام معتاده؟ به کي بگم چرا نبايد عين دختراي ديگه زندگي راحتي داشته باشم؟ انگشت اشارمو گذاشتم روي لبم؛ جاي بوسه نويد... چرا نويد؟ تو ديگه چرا؟ تو چرا با من همچين کاري رو کردي؟ تمام دلخوشيم به تو بود. فکر مي کردم منو مثل خواهرت دوست داري. هيچ وقت به ذهنم خطور نمي کرد که بشم عشقت، اوني که براش مي مردي من بودم .چرا؟ من که نه قيافه درست و درموني، نه خونواده حسابي دارم.

نمي دونم ساعت چند بود که با صداي اذون بلند شدم و وضو گرفتم. بعد از اينکه نمازموخوندم با تسبيح صدبار استغفر الله گفتم و رفتم به آشپزخونه، چايي رو حاضر کردم. قبل از اينکه مامانمو بيدار کنم رفتم به حموم و لباسو بردم به اتاقم.

مامانمو بيدارکردم. مانتومو پوشيدم. ميلي به خوردن صبحانه نداشتم. با صداي بلند از مامانم خداحافظي کردم. داشتم کفشامو مي پوشيدم که مامانم گفت: پس صبحونه چي؟

- ميل ندارم...گشنم شد يه چيزي مي گیرم مي خورم.

- پس يه دقه صبر کن الان ميام.

دم در هال منتظرش موندم. رفت به اتاقش و بعد از چند دقيقه برگشت. يه چيزي هم تو دستش بود. با يه لبخند به لب جلوم وايساد و جعبه رو گرفت جلوم و گفت:

- تنها کاري بود که مي تونستم برات انجام بدم.

کادو رو از دستش گرفتم و گفتم: اين چيه مامان؟!!

- خب بازش کن ببين چيه!

romangram.com | @romangram_com